کتاب هفت سال در تبت، اثر هانریش هارر، سفرنامه و ماجراها و تجربیات زندگی هانریش هارر در تبت است. هانریش هارر در زندگیاش به عنوان کوهنورد و نویسنده، تجربیات زیادی داشته است. یکی از این تجربیات خواندنی او، شرح زندگیاش در تبت است. دالای لاما، رهبر بوداییان تبت دربارهی هاینریش هارر و کتاب هفت سال در تبت اینگونه گفته است: هانریش هارر یکی از افراد غربی است که تبت را از نزدیک میشناسد. کتابش زمانی عرضه شد که تصورات غلط بسیاری درباره زندگی و فرهنگ تبت وجود داشت؛ و بیشتر کتابهایی که در آنزمان موجود بود، کمکی به شفافسازی این عقاید غلط نمیکرد.
اگر به کتابهای سفرنامه علاقه دارید، کتاب هفت سال در تبت برای شما جالب است. چنانچه دوست دارید در قالب کتابی خواندنی با تبت و فرهنگ مردمان تبت آشنا شوید، خواندن کتاب هفت سال در تبت را به شما پیشنهاد میکنیم.
هانریش هارر در ۶ ژوئیه ۱۹۱۲ در اتریش به دنیا آمد. او نویسنده و کوهنورد بود که خاطرات زندگی خود در تبت را در کتاب هفت سال در تبت منتشر کرده است. کتابی که بعدا توسط ژان ژاک آنو به فیلمی با بازی برد پیت تبدیل شد. هرچند چین برد پیت را به خاطر بازی در این فیلم در لیست سیاه خود قرار داد. هانریش هارر در ۷ ژانویه ۲۰۰۶ در ۹۳ سالگی از دنیا رفت.
«شب تصمیم گرفتیم طرحمان را امتحان کنیم. من طبق معمول بهطرف بخشی که مارکز بود بالا رفتم. آنجا دیدم که نردبان آماده است؛ نردبانی که پس از درست کردن یک آتش کوچک در اردوگاه گیر آورده بودیم و جایی پنهانش کرده بودیم. آن را به دیوار یک کپر تکیه دادیم و در سایه منتظر ماندیم. تقریباً نیمهشب بود و دهدقیقه بعد نگهبان عوض میشد. نگهبانان که منتظر بودند مأموریتشان تمام شود بهآهستگی قدم میزدند. چنددقیقه گذشت؛ آنها دقیقاً بههمان نقطهای رسیدند که ما میخواستیم. درست در همان موقع ماه به بالای زمینهای زراعتی چای رسید.
در این لحظه یا باید فرار میکردیم و یا هیچوقت دیگر قادر به فرار نبودیم.
هر دو نگهبان به دورترین نقطه نسبت به ما رسیدند. من بلند شدم و بهسرعت با نردبان بهسمت حصار رفتم. مقابل قسمت آویزان بالای حصار آن را تکیه دادم. از آن بالا رفتم و سیمها را بریدم؛ سیمهایی که برای جلوگیری از دسترسی به سقف درهم پیچانده شده بودند. مارکز انبوه سیمها را با یک چوب بلند دوشاخه کناری زد و مرا قادر کرد که به بالای سقف بروم. قاعدتاً مرد ایتالیایی، درست زمانیکه من با دستم سیمها را کنار زده بودم، باید فرار میکرد. اما او این کار را نکرد. او چندثانیهٔ هولناک درنگ کرد و با خود فکر کرد که خیلی دیر شده و نگهبان برگشته است و البته من صدای پای آنها را نیز میشنیدم. فرصت درنگ به او ندادم و او را زیر بازوهایم گرفتم و بهسمت بالای سقف بردم. او چهاردستوپا و بهسنگینی به داخل فضای آزادی افتاد.
اما تمام این اتفاقات در سکوت کامل انجام نشد. نگهبان متوجه شد و آنها شروع به تیراندازی کردند، اما درحالیکه شلیک آنها سکوت شب را درهم میشکست، جنگل نیز ما را به داخل خود فروبرد.
اولین کاری که مارکز در بیان خلقوخوی گرم جنوبیاش انجام داد این بود که مرا بغل کرد و بوسید؛ گرچه شاید این زمان، زمان مناسبی برای ابراز شادمانی سرشار نبود. منورها به بالا پرتاب شدند و در نزدیکی ما صدای سوت آنها میآمد که نشان میداد آنها در حال دنبال کردن ردپای ما هستند. برای نجات زندگیمان میدویدیم … »
www.taaghche.com
از انتشارات افراز