کتاب شازده حمام نوشتهٔ محمدحسین پاپلی یزدی است. نشر پاپلی این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، خاطراتِ کودکی نویسنده را در یزدِ دههٔ ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ روایت میکند
کتاب شازده حمام که جلد اول و دوم آن را اینجا میبینید، مجموعهای ۴ جلدی است.
در این کتاب، روایتهایی را میخوانید که نمونهٔ تاریخچهٔ شفاهی یزد هستند و با لحنی شیرین، بسیاری از باورها و خرافات و تجربیات مردمان گذشته را بیان کردهاند.
جلد اول و دوم این کتاب، بهگونهای، اعتراضِ پنهانِ نویسنده به شرایط اقتصادی و فقرِ مردمانی است که در حسرت زندگی متوسط، روزگارشان میگذرد؛ اعتراضی که با لحنی شیرین، بارها هم در متن کتاب نمود پیدا کرده است
خواندن این کتاب را به دوستداران ناداستان و روایتهای مستند تاریخی پیشنهاد میکنیم.
«در تابستان کلاس سوم به چهارم بود که اولین کتابها را خواندم، کتاب حسین کرد شبستری، امیرارسلان نامدار، قهقهه اسکلت و چند تا کتاب پلیسی. واگویی کتاب امیرارسلان نامدار کافی بود که دهها جلسه بچههای کلاس را بر جای خود میخکوب کند. شلوغترین کلاسها و بچهها منتظر بودند که حسین پاپلی به کلاس آنها بیاید و قصۀ امیرارسلان نامدار، شمس وزیر، قمر وزیر، مادر فولادزره، فولادزره دیو، زندانی شدن فرخلقا، باغ سنگی، سنگ شدن این و آن و آزاد شدن فرخلقا به دست امیرارسلان، داستان امیرهوشنگ و … را بگوید. وقتی تلویزیون و سینما، CD، کامپیوتر، باشگاه، کلوپ، چراغ برق نباشد، قصهگو، معرکهگیر و غیره بازارگرمی دارند. کمکم زنهای سرکوچه هم میگفتند حسین بیا قصه بگو. حسین بگو بالاخره عاقبت فرخلقا چه میشود؟ من وقتی داستان گرفتار شدن فرخلقا و شمس وزیر را به دست مادر فولاد زره تعریف میکردم، گاهی زنها گریه میکردند و برای آزادی آنها نذر میکردند. مثل آن که داستان فرخلقا و امیرارسلان، واقعاً اتفاق افتاده است و حالا آنها گرفتار مادر فولادزرهاند و باید نذرونیاز کرد تا آنها آزاد شوند. بیبی سکین طزرجانی زنی که خود گرفتار شوهری تریاکی و تندخو و عملاً زندانی آن مرد بود که ۴۰ سال از خودش بزرگتر بود، ۱۲ شمع به نیت دوازده امام برای امامزاده جعفر یزد نذر کرد که مادر فولادزره خودش سنگ شود و فرخ لقا آزاد شود. در حقیقت بیبی سکین نذر میکرد که خودش از شر عباس تریاکی که همان مادرفولادزره برای او بود آزاد شود. زنهای فقیر و زجرکشیده از دست مردها و زمانه، آمادگی گریه داشتند، برای هر چیز حتی برای قصه امیرارسلان نامدار و دلسوزی برای فرخ لقا گریه میکردند. در حال و هوای کوچه پسکوچههای یزد در دهۀ ۱۳۳۰ باید گفت گریه بر هر درد بیدرمان دوا بود. یکی از این زنهای همسایه، بمانجان بود. شوهر اولش مرده بود و تنها ثروتی که برای او گذاشته بود دو بچه بود، یک دختر و یک پسر. او با مرد دیگری که زنش مرده بود و چند فرزند داشت ازدواج کرده بود. آمحمد سراج مردی خسیس یا مقتصد بود. خدا بیامرزدش صبح که از خانه بیرون میرفت، خانه او بیابان بیآب و علف میشد.
ظهرها به خانه نمیآمد. هر سرشب آمحمد که به خانه میآمد یک سیر گوشت میگرفت، با یکی و نصف نان یزدی و به مغازه بقالی محل میآمد. یک دبه خیلی کوچک داشت که حدود یک چهارم لیتر نفت بیشتر ظرفیت نداشت آن را صبح که رفته بود به مغازهدار تحویل داده بود و محمد مغازهدار هر شب به اندازه یک ریال نفت در دبه میریخت، ۲ ریال قند و ۱ ریال چای و گاهی آمحمد سراج یک یا دو ریال پنیر هم میخرید و راهی خانه میشد. بمانجان باید شب را با شوهر و بچههایش با این وسایل بیتوته میکرد. البته گاهی آمحمد، نخود و لوبیا و عدس وماش هم، باور کنید، به اندازۀ مصرف همان شب میخرید. بمانجان خودش شعربافی میکرد و نان بچههای خودش را میداد. گاهی برادرهایش هم کمکش میکردند. تمام روز در خانه آنها جز آب خوردن چیزی نبود. میخواهی این زن برای زندانی شدن فرخ لقا گریه و نذر نکند؟ برای هر چیزی گریهاش میگرفت. یک همسایه دیگر معروف به حاجیک بود.
شوهرش برای کار ۶ ماه به ۶ ماه به خوزستان میرفت و مخارجی برای او و فرزندش نمیفرستاد. آن زن هم شعربافی میکرد. دیگری زن یک حکاک بود که سالها پیش مرده بود و معلوم نبود که بچههایش را چگونه بزرگ میکرد. آن دیگری صغرا بود که با کمک خواهرش، چهار بچۀ شوهر خدابیامرزش را راه میبرد. معلوم است که این زنهای زجرکشیده برای آزادی فرخلقا گریه میکردند. اینها خود فرخلقای زمانۀ خود بودند که در دستهای فولادزره زمانه گیر افتاده بودند. این زنها حالا هم هستند. زنهای فقیر و مستمند آبرومندی که از هیچکس هیچ چیز نمیگرفتند. در جوانی بیشوهر میشدند و با آبرو میزیستند. برخی از آنها پای ثابت قصههای شبانۀ من جلو خانه بیبی هاجر بودند.
حداکثر مزدی که من برای قصههایم در جمع این زنهای اکثراً بیوه که گاه تعدادشان به ۱۵ نفر میرسید، گرفتم یک یا دو شلغم پخته در شبهای سرد زمستان بود. آنها در شبهای تاریک و سرد کنار کوچه تنگ هم مینشستند و به قصههای من گوش میدادند. من رادیو، تلویزیون، سینما، تئاتر و مایۀ سرگرمی آنها بودم و قصههایم مایۀ بیم و امید آنها بود. بارها همۀ این زنان اکثراً بیوۀ پرفرزند را به خنده و گریه انداختم. بعد از ۴۵ سال این قصهگوییها در شبهای تاریک و سرد کنار کوچه پسکوچههای محله پشت باغ یزد (که به زودی به علت نوسازی آثاری از آن باقی نخواهد ماند) در میان آن جمع بیوهزنان دلسوخته، شیرینترین خاطراتم را تشکیل میدهد. حیف که اکثر آن زنها در فقر و نداری مردند. تأمین بیمه اجتماعی برای این زنها کاری اساسی است. فکر نکنید که این گونه زنها دیگر نیستند و اینطور زندگیها تمام شده است در سال ۱۳۸۳ حداقل صدهزار نفر آنها در حاشیۀ شهر مشهد زندگی میکردند.»
توضیح از سایت