کتاب ملکه بامیان اثری نوشته معصومه حلیمی است که براساس داستان واقعی نوشته شده است. این کتاب، داستان زندگی دختری به نام ملیکه را روایت میکند که در بامیان زندگی میکند و از کودکی، زندگی در میان جنگ و خشونت را تجربه کرده است.
بامیان، شهر مجسمههای زیبا و بزرگ بودا است که طالبان بارها و بارها به آن حمله کرده است و مجسمههای زیبایش و همچنین زندگی مردمش را به نابودی کشانده است.
ملیکه که از هزارههای افغانستان است و در روستایی نزدیک بامیان زندگی میکند، شاهد یکی از حملههای طالبان است. آنها تمام مردان شیعه را همراه خود میبرند و هیچ رحمی هم بر زنان و فرزندان ندارند… ملیکه زندگیاش را از هشت سالگی تا اواخر دهه ۷۰ شمسی تا ۲۰ سال بعد تعریف میکند.
ملکه بامیان داستانی با درونمایه خانوادگی و عاشقانه است و اثرات جنگ بر زندگی کودکان و زنان را بررسی میکند. معصومه حلیمی در این کتاب، در تلاش بوده تا با پل زدن میان لهجه فارسی ایرانی و لهجه فارسی افغانستانی بر جذابیت کتابش بیفزاید.
بخشی از کتاب ملکه بامیان
من دیگر نمیتوانم پیش رفیقهایم کفشهای کهنه و پارهای را که سر ناخنهای پایم از آن بیرون میآید، بپوشم.
آیهام گفت: «از سیری است، از سیری. دختر! خدای خود را شکر کن که کفش داری. خانه آتهقادر۵ فقط یک دانه چَپلی۶ پیدا میشود و بس. همان را هم آته میپوشد و هم بچه. بچههایش گاهی وقتها در چله زمستان، پای لخت کتی برفها راه میروند و آخ هم نمیگویند.»
گاهی ذهنم از خانواده آته قادر جدا میشد و سمت دخترک سهساله قصۀ آیهام میرفت. هر بار آیهام از چیزی ناراحت میشد، مینشست و چند بیت شعر میخواند و گریه میکرد. میان شعرهایش گاهی از دختر کوچولویی میگفت که سه سالش بود، دامنش آتش گرفته بود و در پاهایش خار رفته بود.
خیلی وقت بود دلیل گریههای آیهام برایم سؤال شده بود و معنی بیشتر واژهها را درک نمیکردم اما حالا چون خودم در حالتی مشابه قرار داشتم، خوب معنی اشکهایش را میفهمیدم و بیشازپیش درد و غمهای کودکان داستان آیهام را حس میکردم.
نفهمیدم چطوری وارد غار شدم. وقتی به خودم آمدم به یاد آیه، خواهرانم و محمد افتادم. چشم دواندم؛ اما هیچکدام از اعضای خانوادهام را توی غار نیافتم. دلم هری ریخت. اشک در چشمانم حلقه زد؛ اما نوازش گرم دستی، مرا از دنیای درونم نجات داد.
آیهات کو؟ چرا رویت مثل لبو سرخ شده؟
این دست داییام بود که مرا نوازش میکرد. با صدای بغضآلودی گفتم: «خانه. ماماجان، نکند آیهام…»
گریههای کودکانه، به زبانم قفل زد. داییام نوازش میکرد و من گریه. بالاخره حرفهای داییام کارساز شد. کمی آرام شدم. تازه متوجه اطرافم شدم. جای سوزن انداختن نبود. مردم مثل مور و ملخ توی غار سرازیر شدند. بچهها گریه میکردند. بزرگترها به عاملان این فتنه، بدوبیراه میگفتند. پیرمردها دانههای تسبیح قرمزشان را بین انگشت سبابه و نشانه جابجا میکردند. پیرزنها و زنها، دستهایشان را گاهی در هم قفل میکردند و گاهی به هم میمالیدند. چند بچه و چند پیرمرد و پیرزن، از تنگی جا، نبود هوا و سرفههای مکرر رنگ چهرهشان سرخ شده بود.
همه وجودم چشم شده بود و در را میپایید. همه را میدیدم. از خاله و عمه گرفته تا دختر همسایه؛ اما انگار هیچیک از افراد خانوادهام، خیال آمدن نداشتند. با اینکه ساعتها از آمدنم به غار میگذشت اما انگار هنوز آبادیهای اطراف را بمباران میکردند. صدای انفجار با صدای قلبم، آمیخته شده بود. دلدل میکردم که خودم را به بیرون غار برسانم؛ اما فشار جمعیت به قدری بود که کسی نمیتوانست حتی دستش را تکان دهد. اگر روی تختهسنگی قرار نداشتم، حتماً زیر دست و پا له میشدم. دیگر نه از داییام خبری بود و نه از نوازشهایش. انگار جمعیت او را بلعیده بود.
قلبم میخواست از قفسۀ سینهام بیرون بزند. اشک و آه، دوباره به سراغم آمده بود. ترس که از جانم دستبردار نبود. بدنم خیس عرق شده بود. تا به آن روز، چنین عرقی نکرده بودم. عرق پیشانیام، از نوک دماغم گذشته و تا یقه پیراهنم رسیده بود. بین دو کتفم، رد پای عرق را احساس کردم. در آنجا عرق از بندبند ستون مهرههایم، به پایین میخزید و بند شلوارم را خیس میکرد. از همه بدتر دانههای عرق، زخمهای شکمم را میسوزاند. زخمی که عرق کند سوزشهای عجیبی دارد، بیچاره زخمیها! خدا میداند چه سوزشی را تحمل میکردند! بیهوده نبود که نالههای جانسوزی از هر طرف به گوش میرسید.
یاد پسرکی افتادم که در دامنه کوه ترکش خورده بود. یک ساعتی میشد که ندیده بودمش. آخرینبار او را بیرمق روی دستهای مادرش دیده بودم.
چشم دواندم. اول پسرک و مادرش را نیافتم؛ اما خوب که نگاه کردم، دیدمش. کنار یک زن لاغر و تکیده؛ که سردی کوهستان صورتش را قرمز کرده بود، نشسته بود و مرتب گریه و زاری میکرد. پسرش هنوز به هوش نیامده بود. اگر هم آمده بود، خیلی بیحال و بیرمق بود، چون نه صدایی از او شنیده میشد و نه حرکتی میکرد. پیرزن کناریاش مرتب کنار گوشش چیزهایی میگفت؛ اما زن فقط سرش را تکان میداد و صدای گریهاش بلندتر میشد. حرفهایشان را نمیشنیدم. فقط دهانشان تکان میخورد. زیاد دور نبود؛ اما صدای همهمه و گریهزاری با صدای انفجار که گهگداری شنیده میشد و غار را به لرزه درمیآورد، آمیخته شده بود و صدا به صدا نمیرسید…