معینالدین در نخستین کتابش، بانوی پاریسی ما، جامعه رنگارنگی از پاکستان را آشکار میسازد که موقعیتهای اجتماعی و توقعات مردم آن بدون توجیه، شناخته و درک میشوند.
در این جامعه، سیستم طبقهبندی اجتماعی و فقر برای تأثیرگذاری بر هر انتخابی نشان داده میشود؛ در دنیایی که هیچکس برنده نیست.
معینالدین در این هزارتوی بازیهای قدرت و استثمار بارقههای روشنی از آرزو و شکست و تأثرانگیزتر از همه، عشق مهارنشده را میگنجاند. اما بیشتر اوقات، بحرانهای بیوقفه این کشور پیچیده که با مشکلات بسیاری مواجه است، چنین احساساتی را به کام خود فرو میبرد و معمولاً خوشبختی و شادیها کوتاه و زودگذر است.
این داستانها، هم زندگی ثروتمندان و هم زندگی تنگدستان کشور او را نشان میدهد که حاصل آن یک نوع کمدی انسانیِ مینیاتوری از کار در میآید. او با توضیحات بیش از حد داستانها را به درازا نمیکشاند و گاه توصیفی از یک شخصیت یا سرنوشت برخی از شخصیتها با کوتاهترین جملهها در داستانی دیگر بیان میشود.
نثر معینالدین را به چخوف، سلینجر و فیلیپ راث (زمانی که داستان کوتاه مینویسند) نزدیک میدانند. برخلاف دیگر نویسندگان امریکایی آسیاییتبار که تمرکزشان بر مهاجرت و پیامدهای آن در جوامع بسیار متفاوت اروپا و امریکاست، ویژگی داستانهای معینالدین کشمکشهای طبقاتی درون جامعه پاکستان است.
او که به گفتهٔ خود دربارهٔ داستانهایش تحقیق نمیکند و آنچه مینویسد برخاسته از تجربههای شخصی اوست، صدای پاکستان از درون پاکستان بهشمار میرود.
معینالدین در ۲۰۱۰ از آکادمی امریکایی آرتز اند لِتِرز «جایزهٔ بنیاد خانواده رزنتال»، در ۲۰۰۹ «جایزهٔ داستان» و در ۲۰۱۰ «جایزهٔ نویسندگان کشورهای مشترکالمنافع» برای بهترین کتاب اول در اروپا و جنوب آسیا را دریافت کرد.
همچنین این کتاب یکی از چهار فینالیست «جایزهٔ کتاب سال امریکا» در ۲۰۰۹، یکی از سه فینالیست «جایزهٔ پولیتزر» در ۲۰۱۰ و در همین سال، فینالیست «جایزهٔ اولین داستان لس انجلس تایمز» و «جایزهٔ اونداتیه» بود و از سوی نشریات و سایتهای معتبر بهعنوان بهترین کتاب سال انتخاب شد.
خواندن کتاب بانوی پاریسی ما را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی با موضوع مهاجرت و رنج مهاجران پیشنهاد میکنیم. کسانی که به داستانهایی با شخصیت هندیها و پاکستانیها علاقه دارند نیز با این کتاب ارتباط برقرار میکنند.
دانیال معینالدین، نویسنده، روزنامهنگار، وکیل و تاجر امریکاییِ پاکستانیتبار، در ماه آوریل سال ۱۹۶۳ در لس انجلس ایالات متحده به دنیا آمد. پدرش از دولتمردان پاکستان به شمار میرفت که در دوران اقامت در واشنگتن با یک امریکایی نروژیتبار آشنا میشود که خبرنگار روزنامهٔ واشنگتن پست بود و این آشنایی منجر به ازدواج میشود. آنها در پاکستان زندگی میکنند اما بهخاطر شرایط نامطلوب بیمارستانهای این کشور در آن زمان، برای تولد دانیال به امریکا بازمیگردند و پس از آن بار دیگر در راولپندی و سپس در لاهور ساکن میشوند. خانوادهٔ دانیال که همراه برادرش به مدرسهٔ امریکایی لاهور میرود، تابستانها را در امریکا میگذراندند. دانیال ۱۳ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند و او همراه مادر و برادرش به امریکا رفت؛ اما پس از پایان تحصیلات دانشگاهی، برای رسیدگی و مراقبت از پدر سالخوردهاش به پاکستان بازگشت. او از دانیال خواست در پاکستان بماند و مزارع انبهشان را که بهدلیل بیماری به پیشکارها سپرده بود، نجات دهد. معینالدین از این دوران بهعنوان «زندگی طاقتفرسا در تنهایی» یاد میکند که تنها دلخوشی او کتابخانهای میشود که مادر از خود به یادگار گذاشته است و او که صبحها شعر میسرود و شبها کتاب میخواند، نویسندهشدنش را مدیون مادرش و کتابهای او میداند. معینالدین پس از درگذشت پدرش در سال ۱۹۹۰، کارهای مزارع را بهطور کامل به عهده میگیرد؛ اما در شیوهٔ ادارهٔ آنها تغییرات اساسی اعمال میکند و شکل فئودالی آن، یعنی استخدام پیشکارهای خوب و پرداخت دستمزد بالا و درخواست درآمد و سود بسیار زیاد از آنها را دگرگون میسازد.
دانیال معینالدین در سال ۱۹۹۳ برای ادامهٔ تحصیل به امریکا میرود و سه سال در دانشکدهٔ حقوق دانشگاه یِیل تحصیل میکند و همزمان، سردبیری مجلهٔ حقوق بینالملل یِیل و سرپرستی کلینیک بینالمللی حقوق بشر الارد ک. لوئِنشتاین را به عهده میگیرد.
اولین داستان او، بانوی پاریسی ما، در سال ۲۰۰۶ در مجلهٔ داستان زویتِروپ و سه داستان دیگرش در گرانتا و نیویورکر منتشر شدند و این مجموعه داستان در سال ۲۰۰۹ به چاپ رسید.
هشت داستان بههم پیوستهٔ این مجموعه جامعهٔ رنگارنگی را آشکار میسازند که موقعیتهای اجتماعی و توقعات مردم آن بدون توجیه، شناخته و درک میشوند و در این جامعه، سیستم طبقهبندی اجتماعی و فقر برای تأثیرگذاری بر هر انتخابی نشان داده میشود که در لحظهٔ بحرانی زندگی شخصیتهایش انجام میگیرد؛ در دنیایی که هیچکس برنده نیست. این داستانها در دهههای ۱۹۷۰، ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ اتفاق میافتند و فرهنگ پاکستانی را توصیف میکنند.
معینالدین در این هزارتوی بازیهای قدرت و استثمار، بارقههای روشنی از آرزو، شکست و تأثرانگیزتر از همه، عشق مهارنشده را میگنجاند. اما بیشتر اوقات، بحرانهای بیوقفهٔ این کشور پیچیده که با مشکلات بسیاری مواجه است، چنین احساساتی را به کام خود فرو میبرند و معمولاً خوشبختی و شادیها کوتاه و زودگذر هستند. این داستانها، هم زندگی ثروتمندان و هم زندگی تنگدستان کشور او را نشان میدهند. او با توضیحات بیش از حد داستانها را به درازا نمیکشاند و گاه توصیفی از یک شخصیت یا سرنوشت برخی از شخصیتها با کوتاهترین جملهها در داستانی دیگر بیان میگردد. او که به گفتهٔ خود، دربارهٔ داستانهایش تحقیق نمیکند و آنچه مینویسد برخاسته از تجربههای شخصی اوست، صدای پاکستان از درون پاکستان بهشمار میرود.
بخشی از کتاب بانوی پاریسی ما
سلیمه در ایل باجگیر و قاچاقچی جُلان بهدنیا آمد؛ آوارههای منطقهی شمال غربی دهلی. جُلانها خوششانس بودند، چون خط مرزی جدید فقط پنجاهشصت کیلومتر با آنها فاصله داشت و با گشتهای مخفیانه متوجه شدند که چطور میتوانند بدون دیدهشدن، از کانالها و خطوط راهآهن بگذرند. از حاشیهی صحرای کولِستان گذشتند و به پاکستان رفتند و شب چهارم به دهکدهای هندو رسیدند که بهجز چند پیرزن، همه آنجا را ترک کرده بودند. آنها را هم فراری دادند و خانهها را اشغال کردند و قابلمه و ماهیتابه و سطل و سگهای نگهبان را صاحب شدند و سگها هم به مرور به آنها عادت کردند. حدود بیست سال بعد، در دوران کودکیِ سلیمه، کمکم دهکده جذب زاغههای نزدیک شهرستان کوتلا سردار شد. پدر سلیمه به هروئین معتاد شد و در اثر اعتیاد از دنیا رفت، مادرش بهخاطر پول و کمک، تن به کارهای ناجور میداد و خود سلیمه در چهاردهسالگی بازیچهی پسر یک زمیندار خردهپا شد. مدتی بعد، سروکلهی خواستگاری پیدا شد که زمان مرخصی از کارش در شهر، به این روستا میآمد و شقورق و پرادعا راه میرفت، او سلیمه را از اینجا بیرون کشید و به لاهور برد. باریک و لاغراندام و پوستش به سفیدی شهریها بود، اما خیلی زود معلوم شد نه تنها آدم ضعیفیست، بلکه فاسد و منحرف هم هست. این تجربهها چیزی از پوستکلفتی سلیمه کم نکرد، اما باعث شد مادی و بیاخلاق شود ـ و رمانتیک.
یک روز صبح، سلیمه در یکی از اقامتگاههای تنگ و کوچک خدمتکارهای خانهای اربابی در لاهور، روی تختخوابشان دراز کشیده بود. شوهرش تمام روز بیهدف در خیابانها میپلکید و ناخواسته کنار افرادی قرار میگرفت که دور دکهی چایفروش جمع میشدند. با اینکه تازه به سلیمه بهخاطر رفتارش با حسنآشپز حرفهایی زده و بلافاصله سلیمه به او سیلی زده و از اتاق بیرونش کرده بود، طبق معمول، بیتابانه و با ولع، چند روپیهای را که سلیمه به او داد گرفت ـ برای خرید کلی چیز ناجور و اعتیادش به آمفتامین.
سلیمه درحالیکه لاکهای ورآمدهی انگشتان باریک و بلند پاهایش را میکَند و جمع میکرد، برای خودش افسوس میخورد. صورت بیضی شکلش که بیشتر باریک و کشیده بود تا پهن، با چشمهایی گودرفته، زیبایی خاصی داشت که با خلقوخوی شاد و سرزنده و ملایم او در تضاد بود. این زندگی سخت، در بیست و چهار سالگی هنوز خودش را روی چهرهی او نشان نمیداد و وقتی میخندید، چال گونههایش باعث میشد خیلی کمسن و سالتر به نظر بیاید؛ درست مثل یک دختربچه. هنوز کمی جذابیت دخترانه داشت. شوهرش در دفتر یک شرکت، کارهای خدماتی انجام میداد و از زمان بیکار شدناش، سلیمه در سه خانه کلفتی کرده بود. حالا یک ماهی میشد که به گُلفِشان، عمارت اربابی ک. ک. هارونی آمده بود. آشپزها او را که نشستن در آشپزخانه را دوست داشت وسوسه میکردند. سلیمه آنجا را دوست داشت، بهخاطر بوی آبگوشت و سبزیجات در حال پخت و سس. اما در این آشپزخانه وظایفی هم داشت، نان چاپاتی۹ای میپخت که از بس سبک و نازک بودند، انگار بهسمت سقف پرواز میکردند. پختن این نان فقط کار خود او بود. یک روز سر ناهار، آقای هارونی او را صدا کرده و گفته بود در تمام عمر هفتادسالهاش چاپاتیهایی به این خوبی نخورده است؛ سلیمه در حین شنیدن این حرف سرخ شد، سرش را پایین انداخت و به پاهای برهنهاش چشم دوخت. اما گذشته از اینها، حسن غذاهای گرانی به او میداد ـ بهترین قسمتهای غذا را، چیزهایی را که باید سر میز میبرد، غذاهای خارجی، بستنیپسته و برشهایی از شیرینی پای، گوجهفرنگی تنوری پرشده با پنیر، کتلت. غذاهایی که سلیمه دوست داشت، غذای روستایی، کاری با مغز قلم و حلوای هویج.