«کافکا و عروسک مسافر» نوشتهٔ جوردی سیئررا آی فابرا

«کافکا و عروسک مسافر» نوشتهٔ جوردی سیئررا آی فابرا

«کافکا و عروسک مسافر» نوشتهٔ جوردی سیئررا آی فابرا

«کافکا و عروسک مسافر» نوشتهٔ جوردی سیئررا آی فابرا

کافکا و عروسک مسافر رمانی از نویسنده اسپانیایی، جوردی سیئر را ای فابر روایت خیال‌انگیز ماجرایی در سال‌های پایانی زندگی فرانتس کافکا، نویسنده مشهور قرن بیستم است.

درباره کتاب کافکا و عروسک مسافر

جوردی سیئر را ای فابر  در این کتاب درباره دیدار کافکا با دختری گریان در پارک می‌گوید که باعث شکل‌گیری رابطه‌ای عمیق و عاطفی میان آن دو شد.

روزی کافکا که دچار بیماری سل شده در پارک دخترکی در حال گریه کردن را می‌بیند. از او علت گریه‌اش را می‌پرسد و دخترک که السی نام دارد، به او می‌گوید برای عروسک گمشده‌اش گریه می‌کند. کافکا تحت تاثیر قرار می‌گیرد و برای آرام کردن السی به او می‌گوید عروسکش گم نشده بلکه به سفری طولانی رفته است. کافکا خودش را پستچی‌ای معرفی می‌کند که به زودی اولین نامه عروسک را برای دختر می‌آورد و این آغاز ماجرای کافکا و عروسک مسافر است.

نامه‌نگاری شروع می شود عروسک طی سه هفته از سفرهای هیجان انگیز و زندگی‌اش در شهرهای مختلف تا نامزدی و ازدواجش برای دختر می‌نویسد و این‌گونه کافکا سه هفته از زندگی‌اش را صرف شاد کردن دل یک کودک می‌کند.

خواندن کتاب کافکا و عروسک مسافر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

همه علاقه‌مندان به ادبیات داستانی و دوست‌داران آثار و شخصیت فرانتس کافکا را به خواندن این رمان جذاب و لطیف دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب کافکا و عروسک مسافر

گاهی ناباورانه. حیرتی تمام. او فقط یک دختربچه بود. کوچک‌ترها اعتماد کردن را دوست دارند. به اعتماد نیاز دارند. در دنیای آنها هنوز از ناباوری انسانی خبری نیست. جهانی با خورشیدها و ماه‌های بیشمار و روزهای بی‌شبِ سرشار از آرامش، عشق و مهربانی.

اما اینجا، در پارک اشتگلیتس، قلب برلین.

و در ۱۹۲۳.

فرانتس کافکا با بهترین چهرهٔ بازیگری خیالی، چیزی که هرگز نبود زیر بار آن نگاه تاب می‌آورد. سرچشمهٔ اصلی این همه، علاوه بر معصومیت دخترک، در ناخودآگاه و اعتماد به نفس او خانه داشت، قالبی که در آن داستانی دروغین را که در خیالش جوانه زده بود، روایت می‌کرد. دخترک بریده بریده گفت:

– رفته… سفر؟

– بله!

هر ثانیه غنیمتی بود، زمان بیشتری برای شکل‌گیری داستان در ذهنش.

– کجا؟

– برویم، بنشینیم- و به نزدیکترین نیمکت اشاره کرد که چون زیر سایهٔ درختان قرار داشت، خالی بود-. من حسابی خسته‌ام، می‌فهمی که؟

چهل سال داشت، پس در نظر دخترک پیرمرد به حساب می‌آمد. روشن است که با سلامت شکننده‌اش احتمالاً همینطور هم بود. چگونه می‌شد کسی که به‌خاطر مسلولیتش اجباراً یکسالی از دنیا و همهٔ شادی‌هایش بریده بود، دچار پیری زودرس نشده باشد؟ روی نیمکت نشستند و از اینکه می‌دید موفق شده اشک‌های هم‌صحبتش را فرو بنشاند، احساس آرامش کرد. حتی رهگذران بسیار نزدیک هم آنها را نمی‌دیدند. در امان بودند.

توضیحات کتاب را در این سایت مطالعه بفرمایید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تلفن همراه