کتاب زمستان در ماه جولای نوشتهی دوریس لسینگ (برندهی جایزه نوبل) مجموعهی هفت داستان جذاب است. این داستانهای خواندنی با مضامین ضداستعماری و ضد آپارتایدی به رشتهی تحریر درآمدهاند و محل وقوع رویدادهای آن زیمباوهی کنونی در جنوب آفریقاست.
دربارهی کتاب زمستان در ماه جولای
کتاب زمستان در ماه جولای (Winter in July) مجموعهداستانی جالب و خواندنی از دوریس لسینگ (Doris Lessing) نویسندهی انگلیسی است که نخستین بار در سال 1966 منتشر شد. لسینگ در آفریقا بزرگ شده و تجربیات و دیدههای خود را از این قارهی استثمارشده در قالب داستانهای کوتاه در کتاب نامبرده به مخاطب عرضه کرده است.
در کتاب زمستان در ماه جولای آفریقای جنوبی و به طور خاص رودزیای جنوبی (زیمباوه کنونی) محل وقوع رویدادها است. دوریس لسینگ تلاش کرده تا در داستانهایش چهرهای دستنخورده و دست اول از آفریقا به عنوان قارهای مستعمره به نمایش بگذارد.
در واقع، مکان در این مجموعه داستان آنقدر مهم و بزرگ جلوه میکند که نه تنها همهی شخصیتها را تحتالشعاع قرار میدهد، بلکه تقریباً میتوان گفت به قهرمان اصلی داستان تبدیل میشود و تمام روایتها را با نیروی مغناطیسی خود به هم مرتبط میسازد. آفریقا در این کتاب صرفاً مکان وقوع رویدادها نیست؛ بلکه چارچوبی است که لسینگ از آن برای قالببندی و بیان مضامین داستانهای این مجموعه استفاده میکند.
به نظر میآید مضمون اصلی کتاب زمستان در ماه جولای استفاده و سوءاستفاده از قدرت است. نویسنده در قالب این داستانها از اعمال قدرت انتقاد میکند و این انتقاد صرفاً به قدرت اقتصادی یا طبقاتی محدود نمیگردد؛ بلکه نژاد، سن، قدرت سیاسی، مذهبی و جنسی را نیز شامل میشود. تصویرسازی لسینگ از استعمار و آپارتاید در کتاب زمستان در ماه جولای در ابتدای امر شگفتانگیز به نظر میرسد؛ چرا که او تصمیم میگیرد در داستانهای خود شخصیتهای سفیدپوستی را معرفی کند که با جامعهی سیاهپوست رفتار دوستانه و مهربانانهای دارند. به عنوان مثال، در داستان «کلبهی دیگر» سرگرد کارودِرز کشاورز نجیبزادهای است که همین شخصیت را ایفا میکند.
شخصیتپردازیهای لسینگ نشان میدهد استعمار و آپارتاید چطور میتواند هر رابطهای را تحتتأثیر قرار دهد و بافت جامعه و فرهنگ را در هم بشکند. در کتاب زمستان در ماه جولای میبینیم حتی افرادی که سعی در انجام کارهای خوب دارند یا خود را خارج از حیطهی استعمار میبینند، در نهایت در این قضیه دخیل هستند. لسینگ معتقد است اصلاح در چنین رژیم ناعادلانهای جواب نمیدهد و نمیتواند تغییرات پایدار ایجاد کند. استعمار و آپارتاید تجلی اصلی قدرت در این کتاب هستند، اما جنسیت و طبقات اجتماعی نیز از نظر نویسنده دور نماندهاند.
در کل رویهمرفته میتوان گفت لسینگ با داستانپردازیهای پیچیده و غنی در کتاب زمستان در ماه جولای به نوعی میخواهد خشم خود از استعمار و آپارتاید را اعلام میکند، اما در عین حال همدردی خود با آفریقاییها را علناً و آشکارا اعلام نمیکند. این امر موجب شده است خواننده با نوعی عدم قطعیت مواجه باشد که از قضا داستانها را خواندنیتر میکند. کتاب حاضر را علیرضا جباری عضو سابق کانون نویسندگان ایران به فارسی ترجمه کرده است.
دوریس لسینگ نویسندهی انگلیسی اهل تصوف و از طرفداران جنبش فمینیست بود. جالب است بدانید او در سال 1919 در کرمانشاه ایران به دنیا آمد. پدر و مادر او انگلیسی بودند و پدرش در آن زمان در یکی از بانکهای ایران کار میکرد. بعدتر او و خانوادهاش برای زندگی به آفریقا رفتند. دوریس لسینگ گرایشی ضداستعماری و ضداستبدادی داشت که این گرایش در برخی از آثار او نیز خود را نشان داده است.
دوریس لسینگ در سال 2007 برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد؛ او یازدهمین زنی بود که این جایزه را دریافت میکرد. علاوه بر این، او جوایز دیگری را نیز از آن خود کرده است؛ از جمله جایزهی کتاب لسآنجلس تایمز، جایزهی دیوید کوهن و جایزهی انجمن پادشاهی ادبیات انگلستان. از برجستهترین آثار او میتوان به این موارد اشاره کرد: «زمستان در ماه جولای، دفترچه طلایی، تابستان پیش از تاریکی، اگر کهنه بتواند، فرزند پنجم، بن در جهان، شیرینترین رویاها، تروریست خوب و زیر پوست من: جلد اول اتوبیوگرافی من». او سرانجام در نودوچهار سالگی در لندن درگذشت.
دربخشی از کتاب زمستان در ماه جولای میخوانیم
یوان برافراشته بر پایۀ ستونهای سنگی، همچون لژ تئاتر، در باغ پیش روی استوار بود. در باغ، پایین دست ایوان، انبوهی از گلبنهای شکوفا و بوتههای رونده وجود داشتند که برگهای براقشان با نور صورتی شفقگون، ارغوانی و سبز به رنگ سیب و با درخششی چونان سکّه زرّین میدرخشیدند. خورشید با شکوه غروب که نیمی از آسمان را به نور خویش انباشته بود، آرام آرام از میان پردههایی به رنگ ارغوانی روشن بر پهنۀ آسمان خاکستری موّاج که پاره ابرهایی به رنگهای روشن از آن میگذشتند، راه میجست و از نگاهها پنهان میشد؛ و در آن آسمان آرام شامگاهی، درست بر فراز ردیفی از کاجها که به میان تاریکی فرو میرفتند ماه کوچک و بلورین در حرکت بود.
سرگرد گِیل و زنش، مانند هر شب در همان ساعت، بهگونهای آراسته و منظم، در کنار هم نشسته بودند؛ نوشیدنیهای شامگاهیشان بر روی میزهای کوچک کنار دستشان بود و خبرهوار و نقادانه صحنۀ پیشرویشان را نظاره میکردند.
سرگرد گِیل، با حالتی حاکی از رضایت گفت: «امشب، غروب خورشید چه زیباست!» و آنگاه هر دو با هم نگاهشان را به سوی ماه طالع چرخاندند. شفق، نقاب بر آسمان و باغ میافکند. خانم گِیل، سر وقت مانند هر روز، همچون جانوری که بخواهد خودش را از آب بیرون بکشد کوشید تا خود را از یاد گذشته رها سازد و همانطور که از جا برمیخاست گفت: «امان از دست پشهها!» آن وقت، صندلی تاشوش را به طرف دیوار کشید؛ آن را به دقت جمع کرد و آهسته از جا برداشت.