«راه فرسوده»، یودورا ولتی،ترجمۀ ادریس رنجی

«راه فرسوده»، یودورا ولتی،ترجمۀ ادریس رنجی

«راه فرسوده»، یودورا ولتی،ترجمۀ ادریس رنجی

کتاب راه فرسوده، دربردارنده داستانی کوتاه آمریکایی قرن 20 م، با موضوع اجتماعی است. در خلاصه داستان آمده: «ققنوس» پیرزن تنها و مصمّمی است که با نوه‌اش در پشت راه «ناچِز» قدیمی زندگی می‌کند. دو سال پیش نوه‌اش بر اثر خوردن صابون دچار بیماری گشته است. ققنوس در زمستان، روز کریسمس راه‌های پر از خار و تپه‌های سربالایی را طی می‌کند و بر هر چه مانع است غلبه می‌کند تا خود را به خیریه‌ای برساند و قرص‌های نوه‌اش را بگیرد. در کریسمس جدید، او علاوه بر قرص مقداری پول نیز دریافت می‌کند و سرخوش از توان خرید آسیاب بادی کاغذی برای نوه‌اش، دوباره برای رسیدن به خانه راه پر مشقّت خود را آغاز می‌کند.

منبع

اول‌ صبح‌ یكی‌ از روزهای‌ ماه‌ دسامبر بود. آن‌ روز هوا روشن‌ و سرد و یخ‌زده‌ بود. در آن‌سوی‌ روستایی‌ دورافتاده‌، پیرزن‌ سیاهپوستی‌ كه‌ پارچهٔ‌ قرمزی‌ به‌ سرش‌ بسته‌ بود، از كوره‌راهی‌ میان‌ جنگل‌ كاج‌، تك‌ و تنها بیرون‌ می‌آمد. نام‌ او فنیكس‌ جكسون‌ بود. بسیار پیر و قدكوتاه‌ بود و به‌ آرامی‌ در تاریكی‌ سایهٔ‌ درختان‌ كاج‌ قدم‌ می‌زد. هیكلی‌ درشت‌ داشت‌، اما مانند پاندول‌ سبك‌ ساعت‌ دیواری‌، درحالی‌كه‌ آهسته‌ راه‌ می‌رفت‌، تنه‌اش‌ را به‌ این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ می‌انداخت‌. در دستش‌ عصامانند كوچك‌ و باریكی‌ بود كه‌ باقی‌ماندهٔ‌ چتر شكسته‌ای‌ بود؛ و با آن‌ مدام‌ و آهسته‌ به‌ زمین‌ یخ‌زدهٔ‌ جلو پایش‌ ضربه‌ می‌زد. این‌ ضربات‌، صدای‌ كسل‌كننده‌ و مداومی‌ را در فضای‌ آرام‌ جنگل‌ ایجاد می‌كرد.

 

مانند صدای‌ جیك‌جیك‌ پرندهٔ‌ كوچكی‌ بود كه‌ در تنهایی‌ خود در فكر فرو رفته‌ است‌.
پیرزن‌ لباس‌ راه‌راه‌ بلندی‌ تا روی‌ كفشهایش‌ پوشیده‌ بود و پیشبندی‌ هم‌اندازهٔ‌ لباسش‌ از جنس‌ كیسهٔ‌ شكری‌ كه‌ رنگ‌ رویش‌ رفته‌ بود به‌ روی‌ آن‌ بسته‌ بود كه‌ جیب‌ گشادی‌ روی‌ آن‌ دوخته‌ شده‌ بود. همهٔ‌ لباسهایش‌ كاملاً تمیز بودند. اما بند كفشهایش‌ باز شده‌ بود و به‌ روی‌ زمین‌ كشیده‌ می‌شد، و هر بار كه‌ قدم‌ برمی‌داشت‌، ممكن‌ بود روی‌ آن‌ بیفتد. او فقط‌ جلو را نگاه‌ می‌كرد.
سن‌ زیاد، رنگ‌ چشمهایش‌ را به‌ آبی‌ متمایل‌ كرده‌ بود. روی‌ پوستش‌ چین‌ و چروك‌های‌ شاخه‌ شاخهٔ‌ زیادی‌، مثل‌ یك‌ نقاشی‌، كشیده‌ شده‌ بود. انگار درخت‌ كامل‌ كوچكی‌ در وسط‌ پیشانی‌اش‌ نقش‌ بسته‌ بود. اما زمینهٔ‌ آن‌ طلایی‌ بود. رنگ‌ زردی‌ كه‌ در تاریكی‌ برافروخته‌ بود، دو برآمدگی‌ گونه‌هایش‌ را روشن‌ كرده‌ بود. موهایش‌ زیر پارچهٔ‌ قرمز سرشْ به‌ صورت‌ حلقه‌های‌ ریزِ بسیار كم‌پشت‌، تا گردنش‌ رسیده‌ بود. با این‌همه‌، موهایش‌ هنوز سیاه‌ بود و بویی‌ شبیه‌ بوی‌ مس‌ می‌داد.
گاهگاهی‌ درختان‌ بیشه‌ تكان‌ می‌خوردند. فنیكس‌ پیر گفت‌: «از سرِ راهِ من‌ كنار بروید. با همهٔ‌ شما هستم‌، روباهها، جغدها، سوسكها، خرگوشها، راكونها و حیوانات‌ وحشی‌!… كبكهای‌ كوچك‌! از زیر پاهای‌ من‌ بیرون‌ بیایید! خوكهای‌ بزرگ‌ و وحشی‌ را از سر راه‌ من‌ دور كنید. به‌ هیچ‌كدام‌ از آنها اجازه‌ ندهید كه‌ سرِ راهِ من‌ سبز شوند. من‌ راه‌ درازی‌ در پیش‌ دارم‌.»
چوبدستی‌اش‌ در دست‌ سیاه‌ كوچك‌ كك‌ و مكی‌اش‌ مثل‌ شلاق‌ كالسكه‌ای‌ نرم‌ شده‌ بود؛ و آنچنان‌ بر بوته‌ها ضربه‌ می‌زد كه‌ گویی‌ می‌خواهد هر موجود پنهانی‌ را از زیر آنها بیرون‌ بكشد.
او به‌ راهش‌ ادامه‌ می‌داد. جنگل‌ انبوه‌ و آرام‌ بود.
آن‌ بالاها، جایی‌ را كه‌ باد برگهای‌ سوزنی‌ كاج‌ را تكان‌ می‌داد، خورشید آن‌قدر روشن‌ كرده‌ بود كه‌ نمی‌شد به‌ آنها نگاه‌ كرد. میوه‌های‌ درختان‌ كاج‌ كه‌ به‌ سبكی‌ پر پرندگان‌ بودند، به‌ زمین‌ می‌افتادند. آن‌ پایین‌، در گودالی‌، كبوتر نالانی‌ افتاده‌ بود كه‌ شاید هنوز برایش‌ خیلی‌ دیر نشده‌ بود.

راه‌ از بالای‌ تپه‌ای‌ می‌گذشت‌. او مثل‌ پیرزن‌های‌ غرغرو كه‌ با خود حرف‌ می‌زنند، می‌گفت‌: «انگار پاهایم‌ به‌ زنجیر كشیده‌ شده‌اند.
خیلی‌ طول‌ می‌كشد تا این‌ راهِ دور را پشت‌ سر بگذارم‌. یك‌ چیزهایی‌ در این‌ تپه‌، همیشه‌ نمی‌گذارند من‌ به‌ راهم‌ ادامه‌ بدهم‌… و به‌ زور من‌ را نگه‌ می‌دارند.»
بعد از اینكه‌ به‌ بالای‌ تپه‌ رسید، برگشت‌ و نگاهی‌ جدی‌ و عمیق‌ به‌ پشتِ سر خود، یعنی‌ همان‌ جایی‌ كه‌ آمده‌ بود انداخت‌، و بالاخره‌ گفت‌: «از وسط‌ درختان‌ كاج‌ بالا آمدم‌، و حالا از وسط‌ درختان‌ بلوط‌ باید پایین‌ بروم‌.»
تا آنجا كه‌ می‌شد چشمهایش‌ را باز كرد و به‌ آرامی‌ به‌ طرف‌ پایین‌ حركت‌ كرد. اما قبل‌ از اینكه‌ به‌ پایین‌ تپه‌ برسد، لباسش‌ به‌ بوته‌ای‌ گیر كرد.
انگشتانش‌ تندتند و دقیق‌ كار می‌كرد. اما چون‌ دامنش‌ بلند و گشاد بود، پیش‌ از اینكه‌ بتواند قسمتی‌ از دامنش‌ را از بوته‌ جدا كند، قسمت‌ دیگر به‌ بوته‌ گیر می‌كرد. امكان‌ نداشت‌ كه‌ بگذارد لباسش‌ پاره‌ شود. گفت‌: «من‌ در بین‌ خارهای‌ بوته‌ای‌ گیر كرده‌ام‌. خارها، شما همان‌ كاری‌ را كه‌ بهتان‌ گفته‌اند انجام‌ می‌دهید. هیچ‌وقت‌ اجازه‌ نمی‌دهید كه‌ آدمها از اینجا عبور كنند. نه‌ آقایان‌! چشمهای‌ پیر من‌ خیال‌ می‌كردند كه‌ شما پونهٔ‌ زیبا و سبزی‌ هستید.»
بالاخره‌، درحالی‌كه‌ سر تا پایش‌ را تكان‌ می‌داد، از بوته‌ جدا شد و ایستاد. بعد از لحظه‌ای‌ توانست‌ خم‌ شود و چوبدستی‌اش‌ را بردارد.
كمی‌ به‌ عقب‌ برگشت‌ و به‌ خورشید نگریست‌ و درحالی‌كه‌ قطره‌های‌ درشت‌ اشك‌ از چشمانش‌ سرازیر می‌شد فریاد زد: «آفتاب‌ خیلی‌ بالاست‌… و اینجا خیلی‌ وقتم‌ تلف‌ شد.»
در دامنهٔ‌ این‌ تپه‌ جایی‌ بود كه‌ كندهٔ‌ درختی‌ را روی‌ نهری‌ انداخته‌ بودند. فنیكس‌ گفت‌: «حالا وقت‌ امتحان‌ است‌.»
پای‌ راستش‌ را جلو گذاشت‌. از كنده‌ بالا رفت‌ و چشمهایش‌ را بست‌. دامنش‌ را بالا گرفت‌ و مثل‌ اینكه‌ در مراسمی‌ رژه‌ می‌رفت‌، چوبدستی‌اش‌ را با خودنمایی‌ صاف‌ گرفت‌ و از كندهٔ‌ درخت‌ با قدم‌رو گذشت‌. بعد چشمهایش‌ را باز كرد و خود را صحیح‌ و سالم‌ در آن‌ طرف‌ نهر دید.

گفت‌: «آن‌ قدرها هم‌ كه‌ فكر می‌كردم‌ پیر نیستم‌.»
اما نشست‌ تا كمی‌ استراحت‌ كند. دامنش‌ را در كنار آب‌ پهن‌ كرد و دستهایش‌ را دور زانوهایش‌ جمع‌ كرد. بالاتر از او، درختی‌ با انبوه‌ مروارید مانند داراییهایش‌ دیده‌ می‌شد. پیرزن‌ جرئت‌ نداشت‌ چشمهایش‌ را ببندد. وقتی‌ پسربچه‌ای‌ برایش‌ بشقابی‌ با تكه‌ای‌ كیك‌ مرمری‌ آورد، با پسرك‌ صحبت‌ كرد و گفت‌: «من‌ این‌ كیك‌ را می‌گیرم‌.» اما وقتی‌ كه‌ خواست‌ بشقاب‌ را بگیرد، فقط‌ دستش‌ را در هوا دید.
او درخت‌ را ترك‌ كرد و مجبور شد از میان‌ حصار سیم‌ خاردار رد شود. گاهی‌ می‌خزید و زانوهایش‌ را روی‌ زمین‌ می‌كشید و گاهی‌ دولا دولا راه‌ می‌رفت‌ و مانند بچه‌ای‌ كه‌ می‌خواهد از پله‌ بالا برود انگشتانش‌ را دراز می‌كرد. بلند بلند با خود حرف‌ می‌زد و مواظب‌ بود كه‌ لباسش‌ پاره‌ نشود. وقتی‌ كه‌ از آنجا سریع‌ می‌رفت‌، دست‌ و پایش‌ زخمی‌ شده‌ بود. اما خیلی‌ دیر شده‌ بود و دیگر نمی‌توانست‌ به‌ زخمهایش‌ رسیدگی‌ كند.
بالاخره‌ صحیح‌ و سالم‌ از حصار عبور كرد و از فضای‌ بی‌درخت‌ سر درآورد. درختان‌ خشك‌ بزرگ‌، مانند سیاهپوستانی‌ با یك‌ دست‌، در بین‌ ساقه‌های‌ ارغوانی‌ خشكیدهٔ‌ مزرعهٔ‌ پنبه‌ ایستاده‌ بودند. لاشخوری‌ آنجا نشسته‌ بود.
فنیكس‌ گفت‌: «به‌ كی‌ داری‌ نگاه‌ می‌كنی‌؟»
در طول‌ شیار مزرعهٔ‌ پنبه‌، راهش‌ را ادامه‌ داد؛ و درحالی‌كه‌ به‌ این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ نگاه‌ می‌كرد گفت‌: «جای‌ شكرش‌ باقی‌ است‌ كه‌ الان‌ فصل‌ بیرون‌ آمدن‌ گاوهای‌ نر نیست‌، و خدای‌ مهربان‌ كاری‌ كرده‌ كه‌ مارها در این‌ فصل‌ از درخت‌ بالا روند؛ دور آن‌ بپیچند، و به‌ خواب‌ زمستانی‌ بروند. خدا را شكر كه‌ مار دوسری‌ را كه‌ دور آن‌ درخت‌ حلقه‌ بزند ندیدم‌. آن‌ مار فقط‌ سالی‌ یك‌ بار به‌ آنجا می‌آید؛ مدتی‌ این‌ شرایط‌ را تحمل‌ می‌كند، و تابستان‌ سر و كله‌اش‌ پیدا می‌شود.»

ادامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تلفن همراه