کتاب راز مروارید: ناوچه پیکان در عملیات مروارید نوشته مونس عبدیزاده، خاطرات دوران دانشجویی تا بازنشستگی سعید کیوانشکوهی ناخدا دوم نیروی دریایی را روایت میکند. عملیات مروارید که وی در آن حضور داشته از جمله اتفاقات نادر و حماسهساز دوران هشت سال دفاع مقدس است.
عملیات دریایی مروارید به اندازه کل عملیاتهای زمینی و هوایی مهم بوده است. در طول هشت سال دفاع مقدس عملیاتهای متعددی علیه دشمن انجام گرفت. این عملیات توسط دلاورمردان ارتش نیروی دریایی انجام شد. عملیات کوتاهمدت ولی ارزشمند که تا پایان جنگ همچون ستارهای میدرخشید.
کتاب حاضر دربردارندۀ خاطرات طراح این عملیات است. خاطرات تلخ و شیرین این مرد ارتشی از دوران دانشجویی در انگلستان تا پایان بازنشستگی ناخواسته. ناخدا دوم حین بیان خاطراتش به فرماندهان دیگر نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشتند از جمله شهید همتی نیز اشاره داشته است. گفتههای دیگر همرزمانش نیز مکمل خاطرات ایشان در کتاب قرار گرفته است.
کتاب راز مروارید نتیجه بیش از بیست ساعت مصاحبه و گفتوگو با سعید کیوانشکوهی است و تلاش شده در آن تمامی وقایع و اتفاقاتی که به عملیات مروارید منجر شد را بی کم و کاست روایت کند. در پایان کتاب، مجموعه عکسها و اسناد نیروی دریایی و هوایی مرتبط با خاطرات ناخدا دوم و دوستان همرزم ایشان جمعآوری و تکمیل شده است.
بامداد روز هفتم آذر 1359 در یک نبرد شدید، ارتش نیروی دریایی موظف بود در یک عملیات هدفهای دریایی عراق در حوزه خلیج فارس را منهدم و نابود کند. در این درگیری، هفت ناوچه بزرگ عراقی به اعماق دریا فرستاده شدند، همچنین چند فروند ناو، هواپیما و هلیکوپتر به وسیله رشادتهای عوامل ناوچه پیکان از بین رفتند.
در بخشی از کتاب راز مروارید میخوانیم:
وقتی جنگ شروع شد، تهران بودم. آن روز به ستاد رفتم و متوجه شدم آقای مدنینژاد نیست. اوضاع کمی به هم ریخته بود، ولی جنگ هنوز رسماً شروع نشده بود. وقتی دیدم او نیست به خانه برگشتم. در راه بازگشت به منزل توی کوچه که پیچیدم، یکی از همسایهها مرا دید و گفت: «فرودگاه مهرآباد رو زدن.» گفتم: «فرودگاه مهرآباد؟ اصلاً چنین چیزی غیرممکنه!» گفت: «بله فرودگاه مهرآباد رو زدن!» واقعاً جنگ شده بود. دوباره به ستاد برگشتم و داوطلب شدم که به جبهه بروم، درحالیکه تجربه جنگی نداشتم. آن جا براساس تخصصم، دوباره من را به بندرعباس و روی ناوهای سنگین فرستادند. رفتم و خودم را معرفی کردم. به آنها گفتم که تجربه کنترل هواپیما را دارم. مرا به پست فرماندهی نیروی هوایی فرستادند. تقریباً ده الی دوازده روز در پست فرماندهی نیروی هوایی ماندم، ولی حس میکردم که آنجا نمیتوانم مفید باشم. بعد از این به ستاد رفتم. افسر عملیات یکی از فرماندهان شدم و با او به دریا رفتم. همه چیز به هم ریخته و بینظم بود، هیچکس سر از اوضاع درنمیآورد. همه چیز گنگ بود.
از جنگ و هدف آن اصلاً چیز درستی فهمیده نمیشد، کسی از جنگ تجربهای نداشت، آدمها غیرعادی شده بودند. تعدادی از افسران جوانی که عمدتاً در آن ایام در بندرعباس آموزش دیده بودند و چیزهایی یاد گرفته بودند، همیشه با هم کلکل داشتند؛ با تعدادی از افسران نشسته بودیم و همه از این وضع به هم ریخته شاکی بودند، یکی از این افسرها که از من ارشدتر بود، میگفت: «آقا اینکه درست نیست! باید بیان، بنشینن، بنویسن، طرح بدهن، اینطور که نمیشه.» گفتم: «جناب سروان، معذرت میخوام، اینکه میگید بیاین، بنشینن، بنویسن، اینهایی که میگین، چه کسایی هستن؟ قراره از کجا بیان؟» به من نگاه کرد و گفت: «منظورت از این سوال چیه؟» گفتم: «چه کسی باید بیاد طرح بنویسه؟ ما باید بنویسیم دیگه!» با حالت تحقیرآمیزی گفت: «مثلاً تو؟!» گفتم: «بله! مثلاً من!» پوزخندی زد و چیزی نگفت! این صحنه هنوز که هنوز است در ذهنم باقی مانده است.
فهرست مطالب کتاب
مقدمه
پیشگفتار
فصل اول؛ تولد و زندگی ام با نیروی دریایی
فصل دوم؛ نیروی دریایی در جنگ
فصل سوم؛ ادامه خدمت در نیروی دریایی
پیوست
تصاویر
اسناد
منابع و مأخذ