این کتاب گزارش سفر نویسنده به پاریس است که این سفر در فرجامین روزهای سال 94 و روزهای آغازین 95 انجام گرفته است.
نویسنده به خواست خانه فرهنگ ایران در پاریس از سویی و از سوی دیگر یکی از شهرداریهای پاریس، به این شهر رفته تا درباره نوروز و رازها و آیینهای آن سخنرانی کند. یک سخنرانی برای فرهیختگان و دانشگاهیان پاریسی انجام گرفته که به زبان فرانسوی بوده و یک سخنرانی هم برای ایرانیان باشنده در پاریس که به زبان پارسی انجام شده است. چند نشست و دیدار و سخنرانی دیگر هم بیرون از برنامه پیش آمده که گزارش این سفر در این کتاب آمده است.
میرجلال الدین کزازی در دی ماه ۱۳۲۷ در کرمانشاه در خانوادهای فرهیخته و فرهنگی که بنیادگذار آموزش نوین در این سامان است، چشم به جهان گشود. خوگیری به مطالعه و دلبستگی پُرشور به ایران و فرهنگ گرانسنگ و جهانی آن را از پدر که مردی آزادمنش و فراخاندیش و مردمدوست بود به یادگار ستاند. دوره دبستان را در مدرسه آلیانس کرمانشاه گذرانید و از سالیان دانشآموزی با زبان و ادب فرانسوی آشنایی گرفت. سپس دوره دبیرستان را در مدرسه رازی به فرجام آورد و آنگاه برای ادامه تحصیل در رشته زبان و ادب پارسی که در چشم او رشته و دانشی است گرامی و سپند، به تهران رفت و در دانشکده ادبیات فارسی و علوم انسانی دانشگاه تهران دورههای گوناگون آموزشی را سپری کرد و به سال ۱۳۷۰ به اخذ درجه دکتری در این رشته نائل آمد. او از سالیان نوجوانی نوشتن و سرودن را آغاز کرده است و در آن سالیان با هفتهنامههای کرمانشاه، همکاری داشته و آثار خود را در آنها به چاپ میرسانیده است. او اینک عضو هیئت علمی در دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی وابسته به دانشگاه علامه طباطبایی است. او افزون بر زبان فرانسوی که از سالیان خُردی با آن آشنایی یافته است، با زبانهای اسپانیایی، آلمانی و انگلیسی نیز آشناست و تاکنون دهها کتاب و نزدیک به دویست مقاله نوشته است و در همایشها و بزمهای علمی و فرهنگی بسیار در ایران و کشورهای دیگر سخنرانی کرده است. چندی را نیز در اسپانیا به تدریس ایرانشناسی و زبان فارسی اشتغال داشته است. او گهگاه شعر نیز میسراید و نام هنریاش در شاعری “زروان” است. ترجمه او از “انه اید” اثر “ویرژیل” برنده جایزه بهترین کتاب سال شده است و تألیف او “نامه باستان” نیز که در نُه جلد به چاپ رسیده است، حائز رتبه نخستین پژوهشهای بنیادی در جشنواره بین المللی خوارزمی.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «امروز روزی نو آغاز میگرفت و سالی نو و شاید روزگاری نو. با دلی آرام و روانی روشن و رایی رایومند از فرّ و فروغ نوی و شادابی و شکفتگی که همواره بهی و بهار و بارآوری را نوید میدهد و رهایی از پژمردگی و پژمانی و سترونی را و دل و جان را با امید به آیندهای بهتر میافروزد، با آسانبر به زیست مهمانسرای فرود آمدم. هنگامی که درِ آسانبر گشوده آمد، پیکر مردی بلندبالای و لاغراندام را بر آستانۀ در دیدم که میخواست به آسانبر درآید. از آن روی که چهرۀ او را بهدرستی و با درنگ ندیده بودم، پنداشتم که از کارکنان مهمانسراست. پس، به پاس ادب، او را به زبان فرانسوی درود گفتم. مرد اما به پارسی درود مرا پاسخ گفت و مرا به شگفت آورد….. در اندیشه بودم که او را نیک بنگرم تا شاید بتوانمش شناخت یا اگر نشناختمش، بپرسم که کیست که ناگاه آوایی دیگر از جایی دورتر برخاست و کسی گفت: «وه! استاد کزازی!» گوینده را نگریستم. استاد کیوان ساکت بود، نوازندۀ چیرهدست تار که در آدینهشب، شگفتی آفریده بود. او، آغوشگشاده، به سوی من شتافت و مرا درود گفت و شادی خویش را از دیدن من بازنمود و …». (ص 161)