کتاب هفت گنبد نوشتهی محمد طلوعی است.محمد طلوعی متولد ۱۳۵۸ و دانشآموخته سینما است. همین موضوع آثار او را تصویری و خوش ساخت کرده است. مجموعه داستان من ژانت نیستم این نویسنده برندهی جایزهی گلشیری برای مجموعه داستان اول شده است. همچنین رمان تحسینشدهی قربانی باد موافق، برندهی تکنیکیترین رمان جایزهی ادبی فردا و رمان تقدیر شدهی جایزه ادبی واو است.
درباره کتاب هفت گنبد
کتاب هفت گنبد، سومین مجموعه داستان محمد طلوعی و پنجمین اثر داستانیاش برای بزرگسالان است. این مجموعه شامل هفت داستان نیمهبلند که راویها در قالب هفت سفر به کشورهای همسایه (سوریه، ارمنستان، لبنان، عراق،گرجستان، افغانستان و عمان) خودش و دنیای درونش را جست و جو میکند.
هر داستان در کتاب هفت گند مانند هفتپیکرِ نظامی به دو بخش حماسی و غنایی تقسیم میشود. در هفت پیکر بخشی از داستان نظامی بر پایه یک روایت تاریخ، درباره رویدادهای مربوط از بدو تولد تا مرگ بهرام، پادشاه پنجم ساسانی است و میانه کتاب شامل نقلِ هفت حکایت از زبان هفت همسرش (دختران پادشاهان هفت اقلیم) است.
در این کتاب هم نویسنده در بخش تاریخی به روح تاریخی سرزمینها میپردازد و در بخش دوم از عشق سخن میگوید.
خواندن کتاب هفت گنبد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب هفت گنبد
کسرا
ما دو برادر همخون بودیم توی خواب. دو برادر که هیچ شبیه هم نبودیم اما برادر بودیم. نشسته بودیم توی قایقی که روی اتوبان میسُرید بیپارو و موتور. سوار سینهموبیل بودیم، انگار این صحنهٔ رؤیایی را فیلمبرداری میکردند. مردمی که هزار هزار توی اتوبان راه میرفتند، میشکافتند و راه میدادند به قایق ما. برادرم که روی دماغه نشسته بود انگار توی هور باشیم دست میانداخت و آدمها را مثل نی تا میکرد. رسیدیم به میدانی و برادرم صورتش را یکجوری که حتماً کلوزآپش را میگرفتند برگرداند سمت من. پرسید: «تو این همه وقت کجا بودی؟»
خواستم بگویم تو خودت کجا بودی که صداها و حروف مثل حبابهای صابون از دهانم بیرون آمدند. برادرم با خندهای توی صورتش سرش را تکان داد و برگشت سمت مردم. من بازیگری فرعی بودم در یک صحنهٔ رؤیا، چون برادرم سوار قایق دور شد و من ماندم. گروه فیلمبرداری و جمعیت و خورشید هم با او رفتند. تنها در غروب ماندم وسط میدان، حتی کسی نمانده بود ازش بپرسم اینجا کجاست. روی تابلو اسم میدان سبع بحرات بود.
رفتم سراغ پیرمردی که اسمش ابو لوی بود. آشنای مظاهری بود و چهل سال مجاور سیدهزینب زندگی میکرد. نمیدانستم چهکاره است ولی آدم زندگیکردهای بود. دانشگاه آمریکاییهای بیروت درس خوانده بود، یک وقتی هم در فلسطین جنگیده بود. مظاهری سپرده بود از این چیزها که میدانم حرفی نزنم اما گوشی را دستم داده بود که با ابو لوی جایی نروم، نکند پیرمرد هنوز چریکبازی توی خونش باشد و ببردم وسط جیشالحر. مظاهری گفته بود همیشه نماز ظهرش را توی صحنِ زینبیه میخوانَد، به این امید آمده بودم که تارکالصلات نشده باشد. وقتی از تاکسی پیاده میشدم، تکتیراندازها را روی منارها دیدم، هکلرکوخ PSG۱ و اشتایر HS۰.۵۰ که لولههاشان در آفتاب تابستانی برق میزد
ابو لوی سر جایش نشسته بود، مرد چاقی بود که وقت نفس کشیدن سینهاش خسخس میکرد، تسبیح یُسرِ مسکوبی دستش بود و مدام دستمالی را پس سرش میکشید. دور از ضریح، یله داده بود به ستون و یک پایش را دراز کرده بود، چشم چپش خوب نمیدید چون سرش را زیادی چرخانده بود سمت انگشت کوچک پاش. مظاهری از چاق و لاغریش چیزی نگفته بود اما یادش بود یکی از چشمهاش تار بود و همین شد که رفتم جلویش نشستم. منتظر ماندم خودش چیزی بگوید یا پایش را جمع کند، وقتی چیزی نگفت و کاری نکرد، دل زدم به دریا و گفتم از ایران آمدهام و سلام مظاهری را رساندم و این که پسر کیام. یک دور تسبیح گرداند و با دست دیگرش دستمالش را تا کرد و توی جیبش گذاشت. با فارسیای که معلوم بود سالها استفادهاش نکرده، گفت: «دیگه وقتش بود بیای.»
توضیح از سایت
.