داستان رمان «رئال مادرید» درباره جمعی از نوجوانان آبادانی است که سودای مسابقه با تیم جوانان رئال مادرید آنها را به کشور امارات و شهر دبی میکشاند. اما با رسیدن به دبی، رویاهایشان تبدیل به کابوس میشود و حقیقت به تلخی خودش را به آنها نشان میدهد. بچهها حتی جایی برای خوابیدن پیدا نمیکنند تا اینکه ابو، فوتبالیست قدیمی به کمکشان میآید و کاری میکند که بچهها به زمین مسابقه برسند اما این همه داستان نیست
برنده و بازنده مهم نبود، مفصل دعوا میکردند، آنقدر از دماغ و دهان و دست و پایشان خون میرفت که میتوانستند بروند بانک خون تأسیس کنند. خونشان قاتی شده بود، خون سرِ این در خون دماغ آن یکی، برادرهای خونی شده بودند. تیم شده بودند. هیچکدامشان فکر نمیکردند بعد آنهمه بدبختی که کشیده بودند مرتضی و عبد نیایند، خیلی نامردی بود که نیایند، برای هم سر داده بودند، از آن رفاقتها نبود که یکی وسط ماجرا بقیه را قال بگذارد. تیم بدون آن دو نفر، تیم نمیشد. آقاجلالی رفته بود لب شط سیگار میکشید. حمود معلوم نبود باز از کجا پیتی پیداکرده بود و دم گرفته بود، فعلاً فقط شُلوبیحال وای و وای وای وای میخواند ولی حتماً یکیدو خط دیگر گیر میداد به یکی از بچهها. رضا و اصغر سهضرب دست میزدند، حنیف ضرب اصلی را میآمد. اسکلت قایقی کنار شط بود که شنون نشسته بود روی دماغش و دیدهبانی میکرد. در تاریکی شب نه گردن درازش معلوم بود، نه دستهای بلند دروازهبانیاش، فقط سفیدی چشمها و پیراهن زرد برزیلیاش پیدا بود. بهرام لباس گرمهاش را پوشیده بود، پروانه میزد. همیشه از یک ساعت قبلِ بازی خودش را گرم میکرد ولی ذخیره بود، بازی بهش نمیرسید، اگر هم میرسید بسکه خودش را گرم کرده بود دیگر جان نداشت بدود.