کتاب طوطی و تاول نوشته ابراهیم اکبری دیزگاه است این کتاب را نشر معارف منتشر کرده است و روایت سفر به کربلا است.
درباره کتاب طوطی و تاول
این کتاب سفرنامهای به کربلا است. داستان مردی که بدون ویزا و پاسپورت به مرز میرسد و میخواهد برای اربعین به کربلا برود اما نمیتواند، پیرمردی که ماشین سنگین دارد او و دو مرد هممسیرش را لای کیسههای آرد در کامیونش پیدا میکند و از مرز رد میکند و از آنها میخواهد برای نوهاش که مدافعِ حرم است دعا کنند.
آنها در مسیر از هم جدا میشوند اما کمی بعد سرنوشت آنها را سر راه هم قرار میدهد تا مسیرشان را با هم ادامه دهند. این کتاب روایت سفری به کربلا است با زبانی داستانی و جذاب که مرحله به مرحله خواننده عاشق امام حسین(ع) را با خودش همراه میکند.
خواندن کتاب طوطی و تاول را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به سفر کربلا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب طوطی و تاول
حمیدِ شکارچی، دانشجوی زراعت بود در اصفهان و عمو عمران را او در وضوخانهٔ مسجدِ جامع، شکار کردهبود و بهاین دلیل رئیسِ ما آردیها بهحساب میآمد، امّا ذرّهای جنمِ ریاست در وجودش نبود. تنها هنرش این بود که خیلی راحت میزد توی صف، نذری میگرفت و خارج میشد. وقتی دید نشستهام برگشت سمتِ من، گفت: «بلند شو، تنبلی نکن. باید زودتر برویم برسیم کربلا. تازه آنجا یک موکبِ باحال میبینم.»
البته میدانستم آنها هم خیلی علاقه ندارند تا آخر، همسفرِ من باشند؛ چون من چندبار تذکّر دادهبودم که نباید کُلِ سفر به خوردن و آشامیدن بگذرد؛ نباید بزنند توی صف. نباید اسراف کنند. همین امر هم بیتأثیر نبود در تبدیل شدنِ من به دیگری.
با لبخند گفتم: «من باید استراحت کنم.» پای راستم را کمی بلند کردم تا ببیند: «این دیگر نمیآید با من، شما بروید. شده دیگریِ من.»
پوستِ پارچه شده و خونی را که دید، لب گزید و چیزی نگفت. برای او رسیدن به کربلا موضوعیّت داشت، نه پیادهروی. به ساعتش نگاهی انداخت. مِنمِنی کرد و گفت: «ما در عمودِ نهصد میایستیم. رسیدی زنگ بزن. خودم میآیم پیدایت میکنم.»
گفتم: «باشد. ولی من با این اوضاع نمیرسم. اگر ندیدمتان حلال کنید. فقط انصافاً رعایت کنید.»
دستی کشید به برآمدگیِ شکمش، با خنده گفت: «من دیگر میترکم. چشم. تا شب نمیخواهم چیزی بخورم. دوست دارم نخورم امّا نمیتوانم جلویم را بگیرم. چهکار کنم؟»
لبخندی زدم و گفتم: «اینجا آمدی تا قدرت تصرّف و تسلّط پیدا کنی بر خودت.» مکثی کردم و گفتم: «آقایِ شکارچی، از من اگر بدی دیدید حلال کنید.»
انگار عذابِ وجدان، مُردّدش کردهباشد که به دیگری بیاندیشد، گفت: «نه. ما باید باهم باشیم، تو جانِ من را نجات دادی.»
گفتم: «همهٔ ما را خدا نجات میدهد.»
دستش را گذاشت رویِ شانهام و گفت: «نمیخواهیم تنهاتان بگذاریم.»
گفتم: «من تنهایان را دوست دارم.»
انگار گیر افتادهباشد در تلهٔ رفتن و ماندن؛ این پا و آن پا کرد.
آنروز وقتی پشتِ کامیون مخفی شدهبودیم، یکی از چرخهایِ عقبی افتاد توی چاله، ماشین پرید بالا و آمد پایین، کژومژ شد. کیسههای آرد و ما سه نفر در هم شدیم. چند ثانیه بعد، احساس کردم در ظلماتِ زیرِ چادر صدایی میآید؛ صدایِ خفگی و نفسهایِ بریدهبریده. دست کشیدم به کیسهها. صدایش کردم. میثم گفت دارد خفه میشود. فوراً گوشهٔ چادر را تا زدم تا روزنی درست کنم برای نور و هوا؛ دو تا کیسه افتادهبودند روی سینهٔ حمید شکارچی. سریع کیسهها را کنار زدم. از شانهاش گرفتم، کشیدم بالا. زیر کیسهها از بس دست و بال زدهبود، خیسِ عرق شدهبود. از کولهام بطری آب را درآوردم. ریختم روی سر و صورتش. آردِ چشم و صورتش را شستم. کمی آب خورد، چند دهان سُرفه کرد تا حالش جا آمد. سرش را از چادر درآورد. با صدایِ بلند گفت: «از حال رفتم مُردم، دوباره زنده شدم. خدا را شکر که دوباره زنده شدم.»
توضیح از سایت
دیدگاه (2)
این کتاب داستان بلنده نِه سفرنومه. روش هم نوشته کرده داستان بلند. نیگا کنید دیگه.
سلام. ممنون از نظرتون. بله این کتاب سفرنامه متعارف نیست. اما نوع جدیدی از رمان_سفرنامه است که خاطرات سفر رو با تخیل و به صورت رمان روایت می کند.
بازهم از دقت توجه شما سپاسگزارم