بر جاده های آبی سرخ رمانی از نویسنده چیرهدست و نامدار ایرانی، نادر ابراهیمی است که بر اساس زندگی میرمهنا دغابی دلاور ایرانی خطه جنوب ایران نوشته شده است.
درباره کتاب بر جادههای آبی سرخ
میرمهنا از قبیله عرب زعاب و ساکن بندر ریگ بود که در زمان حکومت زندیه میزیست. او در ان زمان با هلندی هایی که قصد ورد به جزیره خارک را داشتند جنگید و انها را بیرون راند.
ابراهیمی درباره میرمهنا و داستان او در ابتدای کتابش نوشته است: « داستان، نمیتواند عینِ واقعیت باشد، و هیچ واقعیتی هم نمیتواند عینِ واقعیتِ دیگر؛ امّا «بر جادههای آبی سرخ»، تا آنجا که مدارک و منابعِ تاریخی رخصت دادهاند، بر پایهٔ مجموعهٔ بزرگی از واقعیات و مُستَنَداتِ قابل اعتنای تاریخی بِنا شده است، و بیش از این، با سرسپردگی کامل بهنَفْسِ حقّ و حقیقت.
سخت کوشیدم که هیچ اثری را __ که در ارتباط با این مجموعه حوادث وطن ماست و امکان دسترسی بهآنها وجود داشته است __ نادیده نگذارم؛ امّا البته این داستانْ، بایگانی جمیعِ آن اسناد و آثار نیست و نمیبایست هم باشد. تخیلِ نویسنده، در بسیاری از دقایق، راهْ بر برخی واقعیات مُبهمِ مغشوشْ میبندد تا بتواند از حقایق و حَقّانیتی باشکوهْ دفاع کند.
میر مَهنای دُغابی، اصلیترین شخصیتِ این داستان، سردارِ بیپروای دریای جنوب بود: زِبَرْ مردی که ایران، فراوانْ بدهکارِ اوست؛ بدهکاری که تا این لحظه، فرصتِ پرداختنِ بخشِ ناچیزی از دِینِ خود را بهاو نداشته است؛ چرا که استعمار، در طول دو قرن، خیرهسرانه کوشید که نام این سالارِ پیکارگرانِ با ایمان را آنچنان پنهان نگهدارد که گویی هرگز وجود نداشته است، و اگر داشته هم جُز یک راهزن دریایی جسور چیزی نبوده است…
میرمَهنا، یک جریان است نه یک شخصیت. میرمَهنا، یک حادثهٔ عظیم و پِیدارِ تاریخیست نه فقط سردارِ بیپروای دریای جنوب.
«برجادههای آبی سُرخ»، تصویریست کمْرنگ و کمْجلا از مردی که قامتِ بلند، سینهٔ ستبر، قدرت مقاومت، تیزهوشی شگفتانگیز، اندیشههای شیرینِ بشری، حدِّ قناعت، زیبایی مَنِش و خشونت اخلاقی و منطقیاش، قلم را جواب میکند…
«بر جادههای آبی سُرخ»، سلامیست مُحبّانه __ سرشار از شرمساری __ که از دهانِ طفلی درمیآید؛ طفلی که آرزومند است بار دیگر و بار دیگر، مردانی چون میرمهنا را در حیاتِ میهن خود ببیند __ چنانکه در نبردِ دلاورانِ ایران در مقابلِ عراقِ خادمِ بدکارانِ جهان دید __ حتّی بهبهای گلگون شدنِ تمامی خطوطِ دریایی این وطن که همچون دستْنِوشتههای کتابِ بزرگِ مصائبِ ملّی ماست، و باز هم حافظانهترین غزل از دیوانِ زندگی سرشار از مبارزهٔ یک ملّتِ همیشه بیدار؛ و این طفلِ خجل، در نهایتِ رؤیاهای خود جُز این نمیخواهد که در چنین راهی، دانگِ ناچیز و بهحسابْ نیامدنی خود را بگذارد…
ابراهیمی برای نگارش این اثر در طول پانزده سال پژوهشهای زیادی انجام داده و منابعی تاریخی بسیاری را خوانده است.
بخشی از کتاب بر جاده های آبی سرخ
باز، نیمهشب از آن نیمه شبهای میرمَهنا بود؛ و مهتاب، مهتابِ میرمهنا؛ و دریا، دریای میرمهنا، وجنون…
باز، قصّه، قصّهٔ بیتابی و بیخوابی میرمَهنا بود و پناه بُردنش بهساحلِ بیتاب و بیخوابِ ریگ، و جنون، که با عشق، هیچ فاصله نداشت.
__ خدایا! سالهاست که با پای بِرَهنه، بهاین قَدَکِ کُهنه رضا دادهام. همین، تنها همین را برایم باقی بگذار تا پیشِ روی دوستانم خجلتزده نشوم و پوزخندِ پنهانِ مردمان را احساس نکنم!
خدایا! کاری کُن که حَتّی بَداَندیشترین آدمها نیز نتوانند مرا بهمُدارای با دشمنانِ اُمّت و ملّت، و بهخودخواهی، لذّتْخواهی، و مَقامْخواهی مُتَّهم کنند.
خدایا! توانِ خیانت کردن بهمردُم را از من بگیر! توانِ دل بستن بهمال، دل بستن بهزن، و بیشتر خواستن را از من بگیر!
من بهراهِ مردانِ تو میرَوَم. این راه را چندان ناهموار و دشوار مکُن که از پا درآیم. دستم بگیر که محتاجِ دستگیری تواَم!
خدایا! رضایتِ وجدان میخواهم، نه رضایت خویشان و دوستان.
خداوندا! کینهام را بهدشمنانِ سرزمینم عمیقتر کُن، زبانم را تیزتر کُن، پایم را استوارتر کُن، زبونیام را کمتر کُن، شاید بتوانم سنگی از کوهِ سنگی دردهای مردم بردارم و باری از بارِ عظیمِ غمهایشان بکاهم!
خدایا! بیکارهام مکُن، بیمصرفم مکن، عیاشم مکن، وِرّاجم مکن، بهانهگیرم مکن، خودْباوَرَم مکن، اسیرِ تنم مکن، پیش فرزندانِ سرزمینم سرافکنده و سرشکستهام مکن، دَر بهدَرَم کُن امّا دلبسته بهزر و زیوَرَم مکن!
خدایا! کاری مکن که کودکان، آنگاه که از مادران و پدران خود میپرسند: «این میرمَهنا، برای مَردُمِ ما چه کرده است؟» هیچکس هیچ داستانی برای گفتن نداشته باشد!
خداوندا!
اگر داشتنِ همین تَنپوشِ کُهنه، ذلیلِ داشتنم میکند، ندارم کُن!
اگر کاشتنْ اسیرِ چیدنم میکند، بیکارم کُن!
اگر اندیشهٔ خیانت بهیارانْ بر سرم افتاد، بر سَرِ دارم کُن!
اگر بهلحظهٔ غفلتی درافتادم، پیش از سقوط، هُشیارم کُن!
اگر رنجِ بیماران، دقیقهیی از دلم بیرون رفت، سخت و بیتَرَحُّم، بیمارم کُن!
اگر مهرِ خُردسالان از قلبِ مغلوبم گریخت، بهعذابِ اَلیم گرفتارم کُن!
خداوندا!
خوارم کُن امّا مردُمْ آزارم مکن!
خدایا!
خوفِ از ظالم را در من بمیران
و توانِ آن عطایم کُن که تختِ سینهٔ ناکسان بکوبم __ بیترس از عواقبِ هراسانگیزش!
خداوندگارا!
التماسهایم را در این شبهای اضطراب بشنو!
فروغِ آرامبخشِ نگاهم باش
روشنی دلنشینِ راهم باش
سوز و گرمی خالصانهٔ آهَم باش!
خداوندا!