حاجآقا بنیهاشمی به خاطر نفوذی که در میان شیوخ و بزرگان مذهبی موگادیشو داشت، از احترام بالایی برخوردار بود. یک روز با من تماس گرفت و پرسید که میتوانم برای ویزیت یک بیمار با او بیایم؟ من هم گفتم: «من پزشکم و اصلاً برای چنین کاری به اینجا آمدهام.» آمدند دنبالم. مقصدمان دارالایتامی بود در منطقهی «حمروین». مقداری هم لباس برداشتیم و رفتیم آنجا. این دارالایتام زیر نظر شیخ ابای منطقهی حمروین اداره میشد. رفتیم آنجا و ..
روزهای اولی که رسیدم سومالی، آقای قدیمی از فردی به نام «بنیهاشمی» یاد کرد که در موگادیشو با کمیتهی امداد همکاری میکند. او گفت که: «حاجآقا بنیهاشمی، یکی از افرادی است که در سومالی میتواند به ما کمک کند.» این موضوع و آشنایی با حاجآقا بنیهاشمی همینطور ماند. تا اینکه یک روز از طرف کمیتهی امداد دعوت شدیم به مراسم افتتاح کارگاه خیاطی زنان سومالی.
این کارگاه را کمیتهی امداد برای خوداشتغالی زنان بیسرپرست سومالی ایجاد کرده بود. آن موقع ماموریت آقای قدیمی تمام شده بود و دیگر در موگادیشو نبود. با آقای مومنی رفتیم به این افتتاح و آنجا برای اولین بار حاجآقا بنیهاشمی را دیدم. خبرنگارانی از شبکههای مختلف تلویریونی از جمله «پرس تیوی» آمده بودند. آنجا پس از افتتاح، حاجآقا بنیهاشمی صحبتهایی به زبان سومالیایی انجام داد و بعد من صحبتهایی کردم و توضیح دادم که در درمانگاه مرکزی هلال احمر ایران و درمانگاههای سیار چه خدماتی ارایه میدهیم و اعلام کردم، درِ تمام درمانگاههای هلال احمر جمهوری اسلامی به روی مردم موگادیشو باز است و میتوانند از این خدمات رایگان استفاده کنند.
حاجآقا بنیهاشمی حرفهای مرا ترجمه کرد و فیلمبرداری صورت گرفت. از آنجا رفتیم به بازدید از دو، سه مدرسهی قرآنی که در نقاط مختلف موگادیشو به همت کمیتهی امداد برپا بود. سومالی آموزش و پروش رسمی و وسیعی ندارد. مدارس و دانشگاهها فعال هستند ولی تعداد محدودی از افراد میتوانند از آن استفاده کنند. مثل کشور ما نیست که در تمامی شهرها و روستاها مدرسه باشد و تحصیلات تا دیپلم رایگان است و آموزش عالی هم بنابه رتبه رایگان و غیررایگان دارد. از آموزش هر چه هست همین کلاسهای قرآنی است که تحت نظارت «شیخ ابا» -به رهبران معنوی و روحانی هر منطقه از موگادیشو شیخ ابا میگفتند. این شیخ تقریباً همه کارهی آن منطقه بود و البته هر منطقه هم به فرقهی صوفی خاصی تعلق داشت.
در این کلاسها که کاملاً به شکل ابتدایی اداره میشدند، دانشآموزان آیات قرآن را بر روی لوحههای درازی از چوب مینوشتند و پس از خواندن میتراشیدند و دوباره از سر مینوشتند. اثری از دفتر و کتاب و … نبود. همه روی زمین مینشستند و معمولاً هم کلاسها کاملاً پر بود. به دو تا از این کلاسها سر زدیم و در هر دوتایشان بچهها سرودی را به زبان سومالیایی خواندند که در آن، نام همهی پیامبرانی که میشناسیم آمده بود. از آدم تا پیامبر اکرم (ص). با لحن و ریتم خاصی این سرود همگانی را خواندند. جوری که در من و دیگر همراهانم اثر گذاشت. همین امر سبب شد فتح باب آشنایی من با حاجآقا بنیهاشمی و دعوت از ایشان برای شام فراهم شود.
فردای آن روز در محل اقامتمان میزبانشان بودیم. نوبت آشپزی من بود و پذیرایی صورت گرفت. بعد هم نوبت آشنایی بود و حرف زدن در مورد سومالی. حاجآقا بنیهاشمی هفده سال بود که در شاخ آفریقا حضور داشت و به فعالیتهای مختلف فرهنگی میپرداخت. از سودان و اتیوپی و جیبوتی بگیر تا کنیا و سومالی. از زمان حکومت ژنرال عیدید در سومالی حضور داشت و با اکثر رهبران مذهبی سومالی دوست بود و اطلاعات جامعی در مورد این کشور و مردمش داشت. کتابی هم به من هدیه داد به نام «از قریهها تا قارهها». این کتاب حاصل تجارب او در شاخ آفریقا بود. در این کتاب نوشته بود که نَسَبش به سادات بحرینی میرسد و اصلیتش از مرودشت استان فارس است.
انگار در شهر زادگاهش هم منشا خدمات فرهنگی و مذهبی بسیاری بوده و کتابخانه احداث کرده و موسسهای انتشاراتی راه انداخته بود. شخصیتی مذهبی، فرهنگی و آگاه. کسی که حضورش در آن روزها برای من حکم راهنمایی داشت که چشمهایم را به روی بسیاری از واقعیتهای سومالی گشود و باعث شد مسیر کارهایم در موگادیشو تغییر کند و علاوه بر ماموریتهای عادیام، به سمت فعالیتهای فرهنگی که قبلاً هم در آن سابقه داشتم کشیده شوم. آشنایی با او فرصتی مغتنم برای من بود تا بیشتر با کشور سومالی و مردمش آشنا شوم. در همان مهمانی، حاجآقا بنیهاشمی مطالبی گفت که خیلی به دردمان خورد.
به دلیل شناختی که از موگادیشو داشت، به ما توصیههایی کرد در خصوص مناطقی که میتوانیم به آنها امدادرسانی بکنیم. همچنین در مورد اینکه کدام مناطق شهر ناامناند، به ما آگاهی داد. به خاطر حضور چندین ساله اش در بین این مردم به آداب و رسوم و خصوصیاتشان کاملاً اشرافیت داشت. مثلاً به ما گفت که مردم اینجا شدیداً دوربینگریز هستند و از عکسبرداری خصوصاً از زنان ناراحت میشوند. به ما توصیه کرد بدون اجازه از کسی و یا چیزی عکس نگیریم. او بود که به ما گفت: دولت موقت سومالی در کنیا مستقر است و مجلس این کشور، قومی و قبیلهای است و هر کس ساز خودش را میزند.
حاجآقا بنیهاشمی به خاطر نفوذی که در میان شیوخ و بزرگان مذهبی موگادیشو داشت، از احترام بالایی برخوردار بود. یک روز با من تماس گرفت و پرسید که میتوانم برای ویزیت یک بیمار با او بیایم؟ من هم گفتم: «من پزشکم و اصلاً برای چنین کاری به اینجا آمدهام.» آمدند دنبالم. مقصدمان دارالایتامی بود در منطقهی «حمروین». مقداری هم لباس برداشتیم و رفتیم آنجا. این دارالایتام زیر نظر شیخ ابای منطقهی حمروین اداره میشد. رفتیم آنجا و استقبال گرمی از ما کردند.
من همانجا جایگاه و احترامی را که حاجآقا بنیهاشمی داشت دیدم. بعد بچههای دارالایتام آمدند. ما هم لباسها را بینشان تقسیم کردیم. من مقداری از آجیلی را که از تبریز آورده بودم، بین بچهها تقسیم کردم. آن قدر خوشحال شدند که نگو. پنجاه، شصت کودک به سمت من هجوم آوردند. اصلاً اوضاع عجیبی بود. در آن لحظات خیلی منقلب شدم و گفتم: «خدایا اگر آمدن من به اینجا به خاطر همین یک لحظهای که این بچهها را شاد دیدم بود، کفایت میکرد.» همانجا از ذهنم خطور کرد که؛ این بچهها چه قدر محرومیت کشیدهاند که با دیدن یک دست لباس یا یک مشت آجیل اینقدر خوشحال میشوند. بعد هم رفتم سراغ مریضی که در اتاقی دیگر بود.
خانم بارداری بود که دیابت داشت. حالش خوب نبود. بررسی کردم و دارو نوشتم. بعد هم توصیه کردم به خاطر بیماریاش باید تحت نظر باشد و مرتب پیش دکتر برود. سپردم فردا بیاوردندش درمانگاه مرکزی تا هم دوباره وضعش بررسی شود و هم برنامهای برای مراقبت دورهای برایش تنظیم کنند. نیاز دایمی به انسولین داشت و این طوری نمیتوانست بماند. در دیدار از دارالایتام، نگهبانها تحت تاثیر رفتار ما قرار گرفته بودند. یکیشان در بازگشت به من گفت: «واقعاً ممنونیم که در کشور ما چنین خدماتی انجام میدهید.»