کتاب مهاجر کوچک نوشتهی محمدرضا سرشار، روایتی واقعی از زندگی پسری نوجوان به نام عباس است که پدر و مادرش را در جنگ از دست داده. این داستان به نوجوانان میآموزد که چگونه تنها و بیپشتیبان در برابر مشکلات ایستادگی کرده و با سعی و تلاش نتیجه کارهایشان را ببینند.
محمدرضا سرشار به صورت اتفاقی عباس را در اداره آموزش و پرورش همراه با مردی به نام محمد میبیند که تلاش میکند پس از گذشت 7 ماه از سال تحصیلی، عباس را در یکی از مدارس ثبت نام کند. او بچه خرمشهر است و پدر و مادرش را در جنگ از دست داده و حالا با خانواده محمد آقا زندگی میکند.
این اتفاق باعث آشنایی سرشار با عباس میشود. او با عباس دوست شده و از او میپرسد کتاب داستان میخواند؟ عباس وقتی متوجه میشود که سرشار نویسنده کتاب «اگر بابا بمیرد» است دیگر با او غریبی نمیکند. سرشار در کتاب مهاجر کوچک با استفاده از راوی اول شخص به بیان سرگذشت عباس پرداخته است و قصه را با دو روایت به پایان میبرد؛ راوی اول خود نویسنده و راوی دوم عباس است و به بیان خاطرات خود میپردازد. محمدرضا سرشار سرانجام با پیگیری داستان زندگی عباس دست به قلم برده و آن را مینویسد.
او در اثر حمله عراقیها ابتدا پدرش را از دست میدهد و روزهای بعد، هنگامی که برای به دست آوردن خبری به مسجد میرود، با شروع حمله هوایی در سنگر پناه میگیرد. در همین حین، خانوادهاش که در خانه هستند بر اثر حمله مجدد عراقیها جان خود را از دست میدهند. او در جستجوی تنها برادرش قاسم که مجروح شده به تهران میآید.
نوجوان جنگزده در این کتاب از روزگار سخت و طاقتفرسایش میگوید و سرشار مینویسد که عباس تنها و بیامید روزها در گوشهای از چادر مینشیند و به آینده نامعلومش فکر میکند؛ آیندهای که هیچ نقطه روشنی در آن نمیبیند. اما چرا… یک نقطه روشن هست؛ نقطهای که آرام آرام، تمام افق آینده را پر میکند: برادرش قاسم… اگر قاسم زنده باشد که قطعا هست به کمک او میتواند زندگی را تحمل کند. دو نفری، راحتتر میتوانند با سختیهای زندگی کنار بیایند.
در بخشی از کتاب مهاجر کوچک میخوانیم:
مینیبوس، در حالی که سقف و بدنه و حتی شیشههایش گِلمالی شده است، با چراغهای خاموش، آهسته آهسته، خیابانها را پشت سر میگذارد و به طرف خارج شهر پیش میرود. در بعضی از قسمتهای راه، خیابان، بند است. ماشینهای نیمسوخته، ساختمانهای خراب شده و گودالهایی که بر اثر برخورد گلولۀ توپ و خمپاره به وجود آمدهاند، راه را بند آوردهاند. گاهی مینیبوس مجبور میشود نگه دارد. آن وقت چند نفر پیاده میشوند و راه را باز میکنند؛ و بعد ماشین دوباره به حرکتش ادامه میدهد. بعضی جاها که راه بازشدنی نیست، ماشین مجبور است سر و ته کند و برگردد و از راه دیگری برود.
به هر سنگری که میرسند، رانندۀ مینیبوس برگ عبور را نشان میدهد و مأمور بسیجِ همراه، جلو میرود و، آهسته، اسم شب را میگوید. صدای تیراندازیای که لحظهای قطع نمیشود، گویی از یک خیابان آن طرفتر است.
مسافران مینیبوس توی هم چپیدهاند. دیگر صدای ترسناک گلولهها، حتی بچهها را هم به گریه نمیاندازد. از چند روز پیش، آنقدر این صداها را شنیدهاند که برایشان عادی شده است. اگر هم بچهای گریه کند، از تشنگی یا گرسنگی یا ناراحتیهای دیگر است.
عباس روی صندلی جلوی نشسته است و مأمور بسیج کنار دستش است. غیر از آن دو، یک پیرمرد هم هست. سه نفری روی دو صندلی نشستهاند.