کتاب «رودهای ژرف» نوشته خوزه ماریا آرگوداس، نویسنده و شاعر اهل پرو، است. این کتاب از خاطرات خود نویسنده منشا میگیرد، از آن خاطرات قصهای سر بر میکشد که شخصیت اصلی آن، به نوبه خود از واقعیتی شکننده، که تنها در حافظه خود او زنده است، تغذیه میکند. رشته ارتباطی که وقایع این کتاب حسرت بار، و گهگاه شورانگیز را به هم میپیوندد خاطرات کودکی است آزاردیده از اصل و نسب دوگانه خویش، کودکی که در دو جهان متخاصم ریشه دارد. پسر سفید پوستان، بزرگ شده نزد سرخپوستان، و بعد بازگشته به جهان سفیدپوستان. او این امتیاز را نیز دارد که تضادی غمبار را بین دو جهان بیگانه که یکدیگر را نفی میکنند و نمیتوانند حتی در وجود خود او به آسانی همزیستی کنند برانگیزد. زبان آرگداس، هرگاه که گلها، حشرهها، سنگها، و نهرها را وصف میکند بهترین لحن و موفقترین ضرباهنگ را به خود میگیرد. واژگان او هرگونه تلخی و زمختی را وا میگذارد، به لطیفترین و دلپذیرترین واژهها میپیوندد، جاندار سخن میگوید، سخنش همچون موسیقی شیرین میشود، و خواننده را با تخیل شورانگیزش به وجد میآورد. در پایان سال ۱۹۶۹ خوزه ماریا آرگداس با شلیک گلوله خودکشی کرد. در آخرین نامهاش نوشت: «من اکنون صحنه را ترک میکنم، زیرا احساس می کنم و به احساسم اطمینان دارم، که دیگر انرژی و الهام ضروری برای ادامۀ کار و در نتیجه توجیه زندگیام ندارم.» ما نمیتوانیم بدانیم که این سخن درست است یا نه، که آیا او دیگر واقعاً قدرت و ارادۀ نوشتن کتابهایی مانند آنهایی که از خود باقی گذاشته است را نداشته است. ولی آنچه میدانیم این است که با کشیدن ماشه در لحظهای که وی احساس میکرد رسالت و وظیفهاش به مخاطره افتاده است بزرگترین سرمشق درستکاری و صداقتی را که یک نویسنده میتواند از خود نشان دهد برای ما بر جای گذاشته است.