کتاب فراتر از مرزها نوشتهٔ محمود غلامی است و نشر نظری آن را منتشر کرده است. این کتاب سفرنامهٔ کوههای خارجیِ محمود غلامی است.
درباره کتاب فراتر از مرزها
کتاب سفرنامه کوههای ایران جلد یک و دو خاطرات محمود غلامی از کوهنوردیهای او بههمراهِ استاد محمود نظریان (افغان) در سرتاسر دنیاست.
کوهستان و کوهستانگردی از آن دسته مکانها و فعالیتهایی است که بیشک در تمام طول سال زیبا و جذاب است. چه زمانی که در کوهستانی یکدست سفید قدم بردارید و چه زمانی که از گرما به آبشاری در دل کوه پناه ببرید. کوهستانگردی و کوهپیمایی فعالیتی منحصربهفرد است. کوه بویی خاص دارد؛ بویی که نه از گلهای کوهی بلکه از خود کوه میآید. ترکیب هوای تمیز و بوهای لذت بخش کوهستان و گیاهان معطر هر انسانی را مجذوب خود میکند.
کوهنوردی زندگی با طبیعت است. در آغوش طبیعت، دیدن شگفتیهای آن است با دیدهٔ جان و با کوهگردی متفاوت است. کوهنورد برای نابودی طبیعت به کوه نمیرود و دشمن طبیعت نیست. کوهنورد همچون کودکی است در آغوش مادر. انسان با طبیعت همدل و همساز نیست؛ جزئی از آن است و بدین منظور هر کس یک بار به معنی واقعی به کوه رفته باشد دیگر دست از آن بر نمیدارد و جان و دستش با آن پیوند میخورد و در اشتیاق صعود دیگر انتظار میکشد.
از درههای عمیق گذشتن و در بلندای قله ایستادن لذت است؛ پیروزی اراده است بر سختیها و راحتطلبیها. دیدن عظمتی است که انسان در پیدایش آن هیچگونه دخالتی نداشته است. خوبدیدن و لذتبردن از طبیعت حس بیداری و آزادبودن انسان هنگام ایستادن بر قلههای بلند مسلما برای همه مقدور نیست؛ چون اراده و انگیزهٔ قوی میخواهد. کتاب فراتر از مرزها سختیها و لذتهای کوهنوردان را به خوانندگان نشان میدهد.
بخشی از کتاب فراتر از مرزها
«امروز یکی از سختترین روزهای زندگیم بود. همیشه شب قبل از سفر شب سختیه پر از گریه و زاریه، حدود ششصد هزارتومان کم داشتم که روز آخری جورش کردم، تهیه دلار هم تا ساعت ۱۴.۳۰ وقتم رو گرفت، خسته و کوفته به خونه اومدم، قیافه همسرم رو که دیدم همه غصههای عالم اومد توی دلم، میدانستم روز سختی خواهم داشت سختتر از صعود به قلههای هیمالیا.
بعد از خداحافظی از پدر و مادر همسرم به منزل پدرم رفتیم. با دیدن من گل از گلش شکافت منو به آغوش کشید و بعد مثل بازپرسهای آگاهی کاغذی جلویش گذاشت و خودکار به دست پرسید:
با کیا میخوای بری سفر؟ اسامیشونو بگو ببینم.
من که از تعجب دهانم بازمانده بود با تعجب به همسرم که در حال خندیدن بود نگاه کردم. جای تعجب هم داشت بعد از چهل سال سن و سی سال کوهنوردی پدرم حتی یکبار نگفته بود کجا میری با کی میری؟ و الان داشت سیم جینم میکرد. گفتم با هفت نفر از دوستانم. گفت:
اسامیشون
درحالیکه خندهام گرفته بود گفتم:
آقای محمود افغان، محمد مدنی، احمد برجسته، فرشید علوی، مهندس اکبری و آقای بیات.
گفت شماره تلفن هاشون.
اونهای رو که بلد بودم گفتم. دوباره پرسید آدرساشون؟
گفتم: آخه پدر جان برای چی اینها رو میخوای من که دیگه بچه نیستم یک عمر من کوهنوردی کردم هیچ سوالی نپرسیدی حالا بعد از یه عمر داری سیم جینم میکنی؟
گفت آخه پسرم یک همچین سفرهای سختی رو باید با کسی بری که اعتماد کامل بهشون داشته باشی
گفتم: مگه از استاد افغان و برجسته و مدنی معتبرتر هم داریم؟
گفت به هر حال پسر جون اگه اتفاقی برات افتاد من و این خانومت باید بدونیم کجا دنبالت بگردیم به کی زنگ بزنیم؟
دیدم بیراه نمیگه تمام سوالاتشو با صبر و حوصله جواب دادم وازشون خداحافظی کردم.
شب با همسر و دخترم نشسته بودیم شب عجیبی بود برای هم شعر میخوندیم، شعر مینوشتیم، از شاملو، سهراب و…از اول تا آخر دخترم اشک میریخت، همسرم هم همینطور و من هم. میدانستم در دل پدر و مادرم غوغایی ست. نمیدونم چرا؟ مگه قرار بود برم و دیگه برنگردم، اینم مثل سفرهای دیگه، فقط ۲۵ روز طول میکشید اینکه اینقدر بیقراری نداشت. البته باید خودم رو جای اونها میگذاشتم تا بفهمم دوری و چشمانتظاری یعنی چه؟ عشق یعنی چه؟ خوبه آدم چشمانتظار داشته باشه به قول پدرم خوبه آدم گریه کن داشته باشه، ولی من اصلا دوست نداشتم کسی اینقدر خودشو برام اذیت کنه.»