«نماهایی از ایران»،سرجان ملکم؛ ترجمه شهلا طهماسبی

«نماهایی از ایران»،سرجان ملکم؛ ترجمه شهلا طهماسبی

«نماهایی از ایران»،سرجان ملکم؛ ترجمه شهلا طهماسبی

عشق به سفر، دیدن بقایای عظمت پیشین و دنبال کردن تاریخ ملت‌های باستانی، که در اروپا بسیار معمول است برای آسیایی‌ها که چندان اهل کنجکاوی و غور و بررسی نیستند تعجب‌انگیز است. کسانی که در جوامع ناآرام و آشفته زندگی می‌کنند نمی‌توانند برای این امور که مستلزم مشارکت فعال در کسب جایگاه اجتماعی مناسب است وقت صرف کنند. در حکومت‌های قانونمند و جاافتاده، دولت با در دست گرفتن امور مربوط به تأمین نیازهای اولیه زندگی و امور مالی، آن عده از اتباعش را که ذهن فعالی دارند و وقتشان در اختیار خودشان است، تا حدود زیادی وامی‌دارد که برای غلبه بر بی‌حوصلگی و بی‌علاقگی، در زندگی‌شان تحول و مشغولیت ایجاد کنند. آن‌ها با این انگیزه‌ها به استقبال کار و مسئولیت و گاهی مواقع خطر می‌روند تا از لذات حیات برخوردار شوند. در گروه ما کسانی بودند که هدف اصلی‌شان دیدن پرسپولیس و سایر بقایای شکوه و عظمت باستانی [ایران] بود. برای ایرانی‌ها این انگیزه‌ها قابل درک نبود. روزی که خرابه‌ها را ترک کردیم آقامیر که از صرف وقت برای چنین چیزهایی تعجب کرده بود گفت: «برای چه خودشان را به خطر انداخته و به جای به این دوری آمده‌اند، خب، توی خانه‌هاشان می‌ماندند استراحت می‌کردند!» من که از علاقه دوستم به راحت‌طلبی بدم آمده بود، گفتم: «اگر شرایط یک مرد یا کشورش اجازه ندهد که کاری پیدا کند یا باید خودش وارد عمل شود یا بی‌کار و بی‌عار یک گوشه بیفتد. عتیقه‌شناس‌ها که شما کاوش‌های ستایش‌انگیزشان را ناچیز می‌پندارید با تلاش و قریحه‌شان توجه ما را به سوی نام‌های بزرگ و آثار شکوهمند ایام گذشته جلب می‌کنند و در رشد افکار و احساسات و ذوق و سلیقه یک ملت تأثیر می‌گذارند. من با این‌که عتیقه‌شناس نیستم همیشه مطالعه چیزهایی که فکر انسان را ارتقا می‌دهد تحسین می‌کنم. افکار آموزنده‌ای را که باعث می‌شوند با شادی به گذشته بیندیشم و با خوش‌بینی به آینده بنگرم دوست دارم. عده‌ای گفته‌اند که این احساسات صرفاً وهم و خیال‌اند، و فیلسوفان عمل‌گرا می‌خواهند با زدودن این افکار و احساسات از ذهن انسان‌ها، نظریات خودشان را پیش ببرند. اما تهی ساختن من از برهان درونی‌ای که این نوع احساسات بیان می‌کنند، در حکم این است که بخواهند از حیات تهی‌ام کنند.» در این موقع محمدبیگِ جلودار که پشت سر ما می‌آمد گفت: «یک گورخر.» و به‌تاخت دور شد. من هم که تازه داشتم بحث بسیار مورد علاقه‌ام درباره گذشته و آینده را شروع می‌کردم، پشت سر او رفتم.

www.fidibo.com

انتشارات ققنوس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تلفن همراه