«زیر سقف دنیا» (جستارهایی درباره شهرها و آدم ها)، محمد طلوعی

«زیر سقف دنیا» (جستارهایی درباره شهرها و آدم ها)، محمد طلوعی

«زیر سقف دنیا» (جستارهایی درباره شهرها و آدم ها)، محمد طلوعی

کتاب زیر سقف دنیا شامل ده تک‌نگاری است از محمد طلوعی درباره‌ی شهرهایی که در آنها زیسته چه زیستنی طولانی مدت، چه سفری چند روزه. از رشت تا بیروت و از تهران تا پالرمو در هر کدام از این تک‌نگاری‌ها تکه‌هایی از خاطرات یا مشاهدات او برجسته می‌شود که به نظر نویسنده با جان، تاریخ و البته فردیت او گره می‌خورد. بنابراین نمی‌توان این نوشته‌ها را سفرنامه یا چیزی مانند آن دانست بلکه بیش از هر چیز برآمده‌ از تماشای جهانی است که نویسنده به کشف آن مبتلا می‌شود. از زادگاهش تا شهری که کوتاه‌مدت در آن اقامت می‌کند، درک تجسدی که در هر کدام از این شهرهای شخصی شده وجود دارد.

محمد طلوعی، در این کتاب دست مخاطب را می‌گیرد و «زیر سقف دنیا» می‌گرداند و او را با خود به ده شهر جهان می‌برد: به سفر ماهیگیری پدر و پسرانه در رشت،‌ ابتیاع متاع از ساقی‌های نیمه‌شب تهران، تماشای بغاز از وسط کودتای استانبول، جاخالی‌بازی با بمباران دمشق، کافه‌گردی در پاریس و رستوران‌گردی در بیروت، دخمه‌گردی و ساندویچ‌خوری در پالرمو، فوتبال در سارونو، علف‌کشی در آمستردام، و بازارگردی دوباره در رشت. ‌
مسافران دو دسته هستند: گردشگرانی که به جاهای دیدنی شهرها و کشورها می‌روند، و مسافران حرفه‌ای که دوست دارند روح زندگی معمول ساکنان را در مقصدشان تجربه کنند. اما محمد طلوعی دسته سوم را تشکیل می‌دهد. او در هر مقصد تجربیاتی را می‌زید و چیزهایی را می‌بیند که کسی که آنجا زندگی می‌کند هم ندیده باشد. بعد همین‌ها را با مخاطب هم به اشتراک می‌گذرد.‌
روایت‌های طلوعی از شهرها، نه فقط تصویر، که صدا، بو، رنگ، و البته مزه دارد. صدای زنی که با لهجه گیلکیِ نادرست در بازار رشت خرید می‌کند، بوی کافی‌شاپی در آمستردام که علف‌هایی کشیدنی سِرو می‌کند به نام «اقیانوس آرام» و «بانجی جامپینگ»، رنگ آب‌های مدیترانه و موهای دختر مجار، و مزه‌هایی که کلمات نویسنده از غذاهای ناچشیده‌ی هر شهر زیر زبانت می‌سازد.
نویسنده باید نگاه کند تا به هر کجا که رفت چیزی را ببیند که کسی که آنجا زندگی کرده است هم ندیده باشد تا بعد حرفی برای گفتن، چیزی برای نوشتن، داستانی برای روایت کردن داشته باشد. مزه‌هایی که هر لحظه اراده کرد زیر زبان خواننده شکل بگیرد، نویسنده بگوید باش، و شهر و مزه‌هایش، باشند.
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

رفتیم توی صف ساندویچ ایستادیم. صف بلند بود و با این‌که جوان‌ها می‌خندیدند و تروفرز کار می‌کردند، حوصله‌ی جاکومو سر رفت و این‌پا و آن‌پا کرد، رفت کنار گربه نشست. گربه کمی خودش را به پاهاش مالید و کمی طنازی کرد و عاقبت سرش را سپرد به انگشت‌های جاکومو و خرخر کرد.

من رسیدم به سر صف، به ایتالیایی گفتم «یه دونه بده.»

پسر توی صورتم لبخند زد و به انگلیسی گفت «نصفش کنم؟»

گفتم «بله، حتما.»

گفت «آدم تو سیسیل همه‌ش گرسنه‌ست.»

یک‌مشت پنیر گذاشت و بعد یک مشت دیگر اضافه هم ریخت و چشمکی زد. ساندویچ را کاغذپیچ کرد و روی تخته گذاشت و از وسط برید، خیلی عادلانه برید، گفت «پنیر سیسیلی معجره می‌کنه.»

کنار جاکومو نشستم و نصف ساندویچش را دادم دستش. گاز اول را که زد، چشم‌هایش برق زد اما من سر لقمه‌ی دوم احساس کردم طعمی غریبه توی دهنم می‌گردد. گفتم «مطمئنی این گوسفنده؟»

جاکومو گوشی‌اش را درآورد و گفت «یه چیزیه مال گوسفند. تو دلش دیگه. شما که همه‌چی گوسفند رو می‌خورید.»

سر لقمه‌ی سوم دلم را زد؛ خیلی چرب و خیلی نادل‌گوار بود. دست کردم تویش و یک تکه گوشت و پنیر انداختم جلو گربه. گربه با اشتیاق و بدون بو کشیدن لقمه را لمباند. به جاکومو گفتم کلمه‌ی ایتالیایی‌اش را برایم بفرستد، توی گوگل ترانسلیت انگلیسی‌اش را پیدا کردم و معنی‌اش را جستم: طحال.

گفتم «جاکومو، فکر نکنم ما این رو بخوریم.» بعد افتادم در یک ماجرای فقهی که برای جاکومو توضیح بدهم چرا از همه جای گوسفند طحالش حرام است. هم‌زمان می‌خواندم و برای او هم توضیح می‌دادم.

روایت است که جایگاه شیطان در بدن آدم طحال است و به همین دلیل خوردن طحال حیوانات حرام است. متوجه شدم حتی در جگرکی‌های گمرک که در پسله‌ی یخچال پستان و دنبلان هم می‌توانی پیدا کنی، هیچ وقت طحال نیست. از همان جا زنگ زدم به وحید. وحید دایره‌المعارف میدان بهمن است. خودش بچه‌ی خانی‌آبادنو است و با او بود که اولین‌بار جرئت کردم بروم میدان بهمن جگر بخورم. وحید گفت تا حالا چیزی از طحال گوسفند نشنیده. حتی نمی‌دانسته گوسفند یک همچین عضوی دارد. گفت البته عضو به‌درد‌نخوری هم هست، چون عمویش سرطان گرفت و طحالش را درآوردند اما هنوز زنده است؛ فقط رنگ‌و‌رخش همیشه زرد است. گفتم «ممنون بابت این همه سال تاریکی که ما رو توش نگه داشته‌ای.»
ایتالو کالوینو کتابی دارد به نام شهرهای نامرئی. مارکوپولو برای قوبلای قاآن که وقت نمی‌کند همه‌ی سرزمین‌های تحت حکم‌رانی خود را ببیند، شهرهایی را که سر راه دیده وصف می‌کند، جوری که بشود تجسم‌شان کرد، تخیل‌شان کرد. من اول می‌خواستم یک همچین چیزی بنویسم. می‌خواستم یک نقشه از شهرهایی که دیده‌ام و جاهایی که در آن‌ها زندگی کرده‌ام بکشم. نشد. بعضی از آن شهرها را آن‌قدر نمی‌شناسم؛ با راهنمایی همان چیزهای همگانی دیده بودم‌شان که می‌شود در یک جست‌وجوی ساده‌ی اینترنتی پیدا کرد. آن‌قدر نمی‌شناختم‌شان که بتوانم توصیف کنم. بعد فکر کردم مقیاس من برای این‌که شهری را شناخته‌ فرض کنم چیست. به این نتیجه رسیدم که آن‌جا که آشپزی کرده باشم مال من است؛ کسی که جایی آشپزی می‌کند، باید رفته باشد بازار مصالح خریده باشد… این چیزها انگار به آدم اهلیت می‌دهد، شهر را در ید آدم می‌آورد. اما بعضی شهرها با این‌کار هم به اختیارم درنیامده.

www.dakkke.com
www.iranketab.ir

انتشارات چشمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تلفن همراه