دو سفرنامه «بارفروش» و «رشت» از نیما یوشیج.
در بخشی از سفرنامه «بارفروش» میخوانیم: «معهذا چقدر به تماشای نواحی قشنگ اطراف شهر بگذرانم؟ وقتی که شخصی در روح مردم نیز تماشا میکند، به قسمتهایی برخورد میکند که متألم میشود و آن قسمت، سیاهروزیِ همان بدبختها است. مردمان بدبخت و زیردست، عنوان شهرت و نفوذ و افتخار دیگران واقع میشوند. پول، منصب، شادی، همهچیز از آنهاست که به دیگران تعلق میگیرد. من چرا همیشه خوشحال باشم، در حالتی که بدحالان را در اطراف خود با انواع و اقسام حالات و قیافههای موحش نگاه میکنم؟ بچههایی را که گدایی میآموزند، آنهایی که زنجیر به …پیشانی میزنند و سنگ به سینه میکوبند. رقتانگیزتر از همه اینها چیزی که در مغرب پریروز دیدم و آن زن گدایی بود که بچه مُردهاش را روی دست گرفته، در مقابل مسجد گریه میکرد و می گفت: «ای بچه عزیز من! جز من که تو را به خاک بسپارد؟ پس از آن، خودش به تشییع این جنازه شروع کرد…».